روز سومی بود که مهمان خانهی پیرزن بودم.
از بهزیستی معرفی نامه برای ثبتنام فرستادند تا المثنی مدارکم بیاید. با نرگس نوهی پیرزن رفتم دنبالش.
آخر شب بلیط برگشت داشتم. زیپ ساک را باز کردم. عروسک پارچهای ته ساک افتاده بود. پتوی مسافرتی و چند کتاب را گذاشتم رویش. مانتویی را که شسته بودم هنوز نم داشت. چیز دیگری برای جمع کردن نبود جز روسری که به سفارش زهرا خریده بودم.
پیرزن آهسته به در زد:«بیداری مادر؟»
سریع بلند شدم. در را آرام باز کرد. روسریاش را نبسته بود. موهای حنا کرده اش را از دو طرف بافته بود. سفیدی ریشه موهایش را دوست داشتم. توی دستش یک دفتر بزرگ بود. مثل دفتر نمرههای دبستان.
جلد چرمش مشکی بود. نشست کنارم:« از همو چِل و چند سال پیش، هرکی تو ای خانه مهمون رفته، یَک چن خطی از قصه اش یا حرف دلش رِ با آقا ای تو نوشته»
دفتر را گذاشت روی پایم:«حالایم،نوبت تویه»
دو دستش را روی زمین گذاشت.بلند شد:«یا علی»
دست کشیدم روی جلد دفتر.
از روی دلخوری حرم نرفته بودم. زهرا سفارش کرده بود روسری را تبرک کنم، از خیر آنهم گذشته بودم. اما حالا باید سنگ هایم را وا می کندم.
بلند شدم.
چادر رنگی را برداشتم، زدم زیر بغل. سرکوچه از همان راهی که پیرزن نشان داده بود رفتم. بوی عطر توی کوچه پیچیده بود. پسر دستفروش گوشهی لباسم را کشید:« خانم یک بسته گندم بخر»
ایستادم جلوی ورودی. وسط راه. یک نفر شانهاش به من خورد:«جای واستادنه خانوم؟»
چادر را انداختم روی سرم. رفتم داخل.
تا پا گذاشتم توی صحن بغضم ترکید. آمده بودم برای دعوا، اما صورتم خیس بود. بوی عود و اسپند می آمد.
رو کردم به گنبد و گفتم:« یعنی واقعا باور کنم مهمونت بودم؟ این رسم مهمون نوازی بود؟»
زهرا میگفت:« امام رضا غریب الغرباست»
گفت:«هوای ما را داری»
چشم چرخاندم توی صحن. همه جا پر بود از زائر و خادم.
:«البته حق داری! غریبی نمیدونی چیه. این همه دورت کسیه. بیکسی نمیدونی چه دردیه»
نمیدانم یواش گفتم یا بلند.
فقط دیدم چند نفر ایستادند نگاهم کردند.
ایستادم روبه روی ایوان طلا.
غریب برای من معنی میشد با بیکسی و امام رضا اصلا غریب نبود.
غریب زهرا بود که همهی خانوادهاش در یک شب زیر آوار ماندند و همانجا دفن شدند.
غریب سمانه بود که جلوی چشمانش، بابای مافنگیش آنقدر مادرش را زد تا مرد. بعد هم خودش از مصرف زیاد تمام کرد.
غریب تر من بودم، که حتی نمیدانستم اسم پدر و مادرم چیست.
غریبی یعنی تمام هویتت از گذشته، بشود یک عروسک پارچهای و دلخوش کنی، شاید مادرت دوخته باشد.
غریبی، خیالبافیهای تعطیلات عید و سفرهای نرفته بود.
شوری اشک لبم را سوزاند. طلایی ایوان تار شد.
:«خیلی دلم درد داره، تو غریب نیستی بخدا»
یک نفر کنارم ایستاد:«حالا که اومدی بخواه»
سر انداختم پایین:«امام رضا،اگه غم غربت کشیدی،می دونی دردم چیه و چی میخوام»
دیگر نتوانستم بایستم. نشستم، پشت همان سنگهای دور ایوان. صدای نقاره بلند شد. با هر ضربه اشک ریختم. گریه کردم. شاید هم داد زدم. فقط میدانم آنقدر آنجا ماندم تا سبک شدم. نمیدانم آشتی کردم یا نه. ولی دیگر قهر نبودم.
کنار حوض، دختر کوچکی را دیدم.
بستهی گندم را دادم دستش :«بریز برای کبوترا»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man