به رختخوابهای گوشهی اتاق تکیه دادم. نگاهم روی دفتر خیره ماند. داستان مریم را خواندم که برای شفای دخترش از کرمان پیاده آمده بود.
بیبی نصرت که صاحبخانه، اثاثش را بیرون ریخته و سه شب توی حرم خوابیده.
یا حاج رضا که زنش را آورده مشهد تا خبر شهادت تنها پسرش را توی حرم به او بگوید.
ورق زدم. یک پاکت بین دفتر بود. مهر عکاسی ضامن، همان که سر کوچه بود را داشت.
هنوز بازش نکرده، جمله اول را خواندم.
«قربان مهمان نوازیت آقا. این رسمش نبود.
آمده بودیم نذرمان را ادا کنیم. گندم آورده بودیم برای کبوترات. با همان دستهای کوچکش برایشان گندم ریخت. توی شلوغی یک لحظه دستش رها شد. دیگر هرچه گشتم نبود. میدانی که مادرش بدون او میمیرد. از دیروز توی شفاخانه خودتان بستری شده. امروز میروم ده خودمان. اثاث میآورم. میشوم مجاورت تا دخترم را برگردانی»
صورتم خیس شد. اشکم چکید روی کلمهی دخترم.
نتوانستم بقیه را بخوانم.
دستم میلرزید. پاکت را باز کردم. از همان عکسای دیوار مغازه بود ولی سیاه و سفید.
اما میدیدم، مردی با شال سبز کنار یک زن ایستاده.
زن چادر رنگی سر داشت.
توی بغلش یک دختر بچه بود. موهای چتری داشت. یک عروسک پارچهای را محکم گرفته بود.
میدانستم که لباس عروسک زرد است با گلهای آبی .
و چشمهایش دکمه های کت بابا.
🖊 انسیه شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man