از چند کیلو شکر و یک شیشه گلاب و یک مثقال زعفران شروع شد.
جمع شدیم دور هم، برای یک تولد.
سال اول یک میز کوچک گذاشتیم سر کوچه. شکر و آب را توی قابلمه ریختیم تنگ هم، بعد هم زعفران. وقتی شکر توی آب حل شد و بعد از زعفران رنگ گرفت انگار ما توی هم حل شدیم و شدیم همدل. با کمک بچهها لیوانهای شربت را با پارچ پرمیکردیم و میچیدیم توی سینی. کنار سینیها گلمحمدی زده بودیم.
هوا گرم بود و شربت ما خنک. دلمان به دعای زائران و رهگذارن خوش بود و به لبخند آقایمان گرم.
سال بعد کیسههای شکر زیادتر شد و دیگ شربت بزرگتر. همان سال بود فرفره های رنگی درست کردیم و پخش کردیم بین بچه ها. چقدر شیرین بود برق نگاهشان.
کمکم شیرینی و شکلات به میز پذیرایی ما اضافه شد.
یادش بخیر،یک سال برای بچهها ژله بستنی درست کردیم.
دوست داشتیم هرسال مراسم تولدمان بهتر و شادتر برگزار شود. دلمان میخواست تمام توانمان را بگذاریم برایش.
تا مهمان ناخوانده سر و کلهاش پیدا شد.
تازه وارد و بود اطلاعات در موردش کم.
کرونا آمده بود و بساط ایستگاههای صلواتی را جمع کرده بود.
شبها محلهها پاکسازی میشد و روزها هرچه از در خانه تو میآمد شسته میشد.
چیزی تا تولد نمانده بود. بازارها تعطیل بود و کاسبی ها کساد.
یک ایده رسید به ذهنمان .تولد را ببریم دم خانهها. در بزنیم در خانههایی که سختتر میگذرد این روزهای سخت بهشان.
توی جمع دوستان و فامیل پیام دادیم
« دوست دارید برای تولد آقا کیک درست کنید» و چقدر این دوست داشتن زیادتر بود از آنچه ما تصور میکردیم.
حالا از آن چند کیلو شکر ده سال می گذرد.
و امسال هم منتظر و مشتاق روز تولدیم.