کاش بوی اقاقیا میآمد
نشستهام لب تخت. منگم.سرم گیج میرود.
صدای خر و پف علی نمیگذارد بخوابم. بلند میشوم پایم به زمین نمیگیرد.
حس سبکی دارم.موبایلم زنگ میخورد. اسم راضیه مینشیند روی صفحه.
این راضیه هم عجب پیلهای ایست. صدبار تا حالا بهش گفتهام آشتی نمیکنم. مگر من آدم نیستم، اصلا آشتی کنم که چه بشود؟
هرچند امروز منتظر تماسش بودم، اما جواب نمیدهم. به نظرم بهتر است صبر کنم تا شب.
دوباره زنگ میزند.بعد هم دیلینگدیلینگ پیامهاش میآید.
اقاقیا پشت پنجره آشپزخانه چند تا جوانه زده. اینقدر این راضیه پیله است که نفهمیدم کی آمدم توی آشپزخانه. سوپی که گذاشتهام برای افطار سر رفته روی گاز. مامان عاشق بوی اقاقیاست مثل رعنا، مثل خودم. کاش به جای این بو، بوی اقاقیا میآمد.
چشم میدوزم به درخت. آقا جان خودش کاشته است. چندتا شکوفه چشمک میزند روی شاخههاش.
از توی حیاط آقاجان میروم پیش مهمانها.
خودم هم نفهمیدم چه شد که یکدفعه صدای بهم خوردن در حیاط پیچد توی گوشم.
《اصلا من اگر حرفی زدم به خاطر خود رعنا بود. اینقدر این خواهر من بیزبونه که میذاره اون خواهر شوهرِ، استغفرالله زبون روزه الان یک فحش هم داده بودم، هر چی دلش میخواد بار ما کنه.》
اینها رو به مامان گفتم. راضیه هم بود.
رعنا کنج اتاق آرام اشک میریخت.
آقاجان آمد توی اتاق. فقط گفت:《بار اولیه که حرمت مهمون توی این خونه شکست، چیزی تا افطار نمونده بود》
بلند میشوم. کیفم را از گوشهی اتاق برمیدارم.
《اگر رعنا بلد بود و خودش جواب میداد که من نمیگفتم حلقه و سرویس نقره شانش همون جهاز ایرانیه》
دیگر نمیمانم. هرچقدر راضیه توی حیاط جلویم را میگیرد و اصرار می کند بمانم قبول نمیکنم.
میماندم که چه بشود، که همه کاسه و کوزه ها بشکند سر من؟!
اصلا کسی قبول میکرد که کبریت اول را آنها روشن کردند؟!
باد میپیچد توی شاخههای بیبرگ اقاقیا. چند شاخه تکان میخورد.
چقدر مامان بیچاره اصرار کرد دختر اقلا تکههای بزرگ را خارجی بردار،کو گوش شنوا. هی لبخند زد که مامان این چیزا خوشبختی نمیاره. من چیز دیگهای برام مهمه.
حمایت از کالای ایرانی دیگر چه صیغهای ست. جنس خوب تولید کنن تا همه بخرند.
رعنا با این جهاز بردنش آبروی من را هم پیش جاریهایم برد.
مینشینم لب تخت. اصلا امروز نمیفهمم کی میروم، کی میآیم.
تلفنم دوباره زنگ میخورد. باز هم راضیه است. میدانم میخواهد شب قدر و سال تحویل را با هم بهانه کند.
راستش خودم هم به امشب فکر کرده بودم. همان هفتهی پیش، که توی گالری عکس رعنا را دیدم. پرت شدم به سفری که باهم رفتیم. تازه عقد کرده بود. چقدر سر به سرش گذاشتم. یکبار هم به دل نگرفت. دستم رفت روی اسمش، خواهرگلی. خودم باورم نمیشد نزدیک یک سال است صدایش را نشنیدهام. اما نتوانستم زنگ بزنم. دروغ چرا، یعنی غرورم نگذاشت. با خودم گفتم بگذار یک هفتهی دیگر هم بگذرد تا شب قدر، به بهانه سال تحویل آشتی را قبول میکنم.
دیگر طاقت نمیآورم دست میبرم سمت گوشی. انگار دستم جان ندارد. نمیتوانم برش دارم. باز زنگ میخورد. محکمتر چنگ میاندازم. انگار که استخوانهای انگشتهام توی هوا حل شده. سر برمی گردانم تا علی را بیدار کنم.
خشکم میزند. صدام توی گلو خفه میشود. کنار علی چه آرام خوابیدهام.
🖊شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man