شیرین ترین تماس
گفت: به چه حقی خودت را هم وطن من میدانی وقتی توی زن زندگی آزادی همه ی ما را کشتید.
گوشی را که قطع کرد،فکر کردم دیگر تماس نگیرم. قلبم بد جوری می زد.
علی هم از آن طرف اتاق می گفت:( ول کن مامان کار دست خودت می دی)
چند تا تماس بعدی هم، یا با اصلا رای نمی دهم،یا وقت صحبت نداریم تمام شد.
خودم را مشغول کارهای خانه کردم.اما دلم مثل کتری روی گاز قل قل میجوشید. روز آخر بود و فردا روز سرنوشت.
دوباره دکمه دریافت شماره را زدم.اسم روستایی آمد که نمیدانستم کجاست.تماس که وصل شد، اجازه صحبت گرفتم.گفت سر کار است و وقت ندارد.
ساعت کمی از هشت و نیم گذشته بود.توی شروع صحبت کمی راه افتاده بودم.اما دیگر وقت خوبی برای تماس گرفتن نبود. فکر کنم نزدیک ده تا تماس البته به ظاهر بی نتیجه گرفته بودم.
گوشی توی دستم لرزید.
:(سلام، ظهر زنگ زدین. کار داشتین؟)
لبخند نشست روی لبهام.
:(بله میخواستم اجازه بگیرم اگه وقت دارید کمی در مورد انتخابات باهم صحبت کنیم)
:(خواهر من کشاورزم تا الان هم سرزمین بودم. حالا فردا میرم به هر کی گفتن رای میدم)
میدانستم باید سریع توی یکی دو جمله حرفم را بزنم.
:(خداقوت. میدونم الان خسته اید و وقت استراحتتونه فقط خواستم بدونم از اخبار جدید که آقای روحانی از آقای پزشکیان حمایت کرده خبر دارید؟)
نمیخواهم دعایش کنم ولی دیگر دستم آمده بود تا اسمش به میان می آمد باب گفتگو باز می شد.
#دوران_تلخ_حسن_روحانی
پزشکیان و جلیلی را نمی شناخت
اما فرق بین شهید رئیسی و حسن روحانی را خوب میدانست.
قرار شد فردا به بقیه همولایتی هایش، هم خبر دهد.
بالاخره موفق شدم و چند تا رای برای سر بلندی ایران جمع کردم.
🖊شکوهی
#انتخابات_مشارکت_سرنوشت
#سامانه_تماس_بیسکال
#تجربه_های_شیرین
#قدم_های_همدلانه
#سعید_جلیلی_شهید_رئیسی
#تجربه_تماس_دور_اول_انتخابات_ریاست_جمهوری