🔰"مردی ثروتمندی"" پسری عیاش" داشت.
🌺
@MasjedAbufazel
هرچه پدر نصیحت می کرد که با این "دوستان ناباب" معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، "جوان جاهل" قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید:
فرزند با تو "وصیتی" دارم، من از دنیا می روم ولی در "مطبخ" (آشپزخانه) را قفل کردم و "کلید" آن را به تو می دهم، آنجا یک "طناب" از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی "ناامید شدی" و راه به جایی نبردی برو و "خودت را دار بزن.!"
پدر از دنیا می رود و پسر در "معاشرت" با دوستان ناباب و زنان آنقدر "افراط" میکند که بعد از مدتی "تمام ماترک و ثروت" بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم "دوستانش" که وضع را چنین می بینند از دور او "پراکنده" می شوند.
پسر در "بهت و حیرت" فرومی رود و به یاد "نصیحت های پدر" می افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و" نان را برداشته" و میرود.
پسر ناراحت و افسرده با "شکم گرسنه" به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول "خنده و شوخی" هستند.
نزد آنها رفته سلام میکند و آنها "به سردی" جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند و می گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقایش قاه قاه خندیدند و "مسخره اش" کردند.
پسر "ناراحت و دلشکسته" راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدر می افتد کلید مطبخ را برداشته "قفل آن را باز میکند" و به درون میرود.
"چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است."
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه "کیسه ای" کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز "جواهر و سکه طلا" میبیند.
به "روح پدر رحمت فرستاده" و از فردای آن روز با "لباسهای گرانقیمت" در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به "چاپلوسی" میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر "گردن کلفت با چماق" در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان "بزغاله ای" برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد.
دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز "ناهار بازار" را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
در "روزگار فقر و محنت" بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و "چماق دارها" را خبر می کند و آنها هجوم آورده "کتک مفصلی" به رفقایش می زنند.
* از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. *
🕊
#حکایت🕊
🌺
🍃🌺
╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮
استفاده ازمطالبباذڪر«صلوات»
http://eitaa.com/MasjedAbufazel
╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯