سلطنت: «خوبه‌ها ... دستتون هم درد نکنه ... ایشالله خدا عوضتون بده اما رنگ تورها اصلا جذبم نکرد. شده مثل پرچم شوروی سابق. خب شما که می‌خواستین اینجوری بچسبونین، اصلا نمی‌چسبوندین بهتر نبود؟! بنظرم به این بی‌زبون بگو بره بالا و لااقل همه تورها را برعکس و هلالی بچسبونه و بیاره پایین که یه شکل و قیافه‌ای پیدا کنه! نه مملکت؟!» خب اهل تجربه می‌دانند که این مدل سَیّاسان تاریخ بشریت، همه جا دو نفری میروند که تا یک نفرشان حرفی زد، آن یکی در تاییدش بگوید: «آ قربون دهنت ... دقیقا گُل فرمایش کردی ... چیه آدم دلش میگیره اینجوری ... والا ...» اما مملکت برای این که طرف مقابلش را در نوعی معذوریت اخلاقی بیندازد، اینگونه تیر خلاصش را میزد: «خوب شد کسی ندید ... به قرآن ... که بعدا بگن مسجد که اومدیم، غصه مون از ده تا شد صد تا؟ خدا دوستتون داشته که ما اومدیم و دیدیم. وگرنه مگه میشه بعدا دهن مردمو بست؟ بازم هر طور خودتون میدونین اما خِفَتِش میمونه براتون!» عاطفه که اصلا داشت به خیانت نکرده متهم میشد، چنان مبهوت فن بیان و روش اقناع و مدیریت میدان و اثرگذاری عملیات روانی و کلی از این دست واژگان و تکنیک‌ها شده بود که نمی‎دانست بخندد یا گریه کند یا بگذارد و فرار کند؟! که گوهر خانم پاتکش دستش بود و همان طور که به عاطفه یک چشمک ریز زد، گفت: «قربون زبونتون حاج خانم. چشم. چشم. ایشالله باشه واسه جشن بعد. الان دیگه دخترا خستن. مگه نه دخترا؟ یالا پاشین به بقیه کاراتون برسین که صبح شد. مهربان! تو هم با من بیا بریم آبدارخونه و یه استکان چایی برای همه بریزیم. بیا پسرم!» گوهر دست مهربان را گرفت و به طرف آبدارخانه رفت و عاطفه و شادی را هم فرستاد دنبال بقیه کارها. تا بدین ترتیب، مملکت و سلطنت ندانند به کی و کجای مراسم گیر بدند و به خودشان مشغول باشند؟ 🔰ساعت حدودا نه و ربع شب بود... داود که کمی خسته بود، به جایی خلوت رفت و گوشی همراهش را درآورد و شماره منزل مادرش (نیّره خانم) را گرفت. بعد از دو سه تا بوق، مادرش گوشی را برداشت و با هم سلام و حال و احوال کردند. -دستبوسم مادرجان! میگم بابا بیداره؟ -دیگه داشت میرفت بخوابه. از من خدافظ! -راستی مامان! -جانم! -فرداشب یادتون نره. ظهر راه بیفتین تا عصر اینجا باشین. -ایشالله. هاجر و بچه‌هاش هم اومدن اینجا بخوابن تا فرداظهر همه با هم بیاییم. این را گفت و گوشی را به اوس مرتضی(پدر داود) داد. نمیدانم که چه سری است که صدای باباهای خسته که لقمه نانشان را از کارگری به دهان بچه‌هایشان میگذارند، پشت تلفن یک طنین خاصی دارد. مخصوصاً با خِس خسِ سینه ای که حکایت از کوهِ خستگی آن روز را با خود دارد. -بابا فرداشب انشاءالله قراره به طور دائم معمم بشم. حاج آقا خلج تشریف میارن و عمامه به سرم میذارن. میخوام ازت هم اجازه بگیرم و هم خواهش کنم اگه قابل بدونی، با مامان و هاجر و بچه‌هاش تشریف بیاری. -ایشالله خیره. به سلامتی. شب جشن؟ یا صبح جشن؟ -شب جشن. ینی فرداشب. بعد از نماز مغرب و عشا. منتظرتم بابا. بیا حتما. خوشحال میشم. -مامانت و بچه‌ها میان. دیگه کاری به کار من نداشته باش قربونت برم. اونا از طرف من میان. من پاهام درد میکنه. -نه بابا. اینطور نمیشه. باید تیپ بزنی و بشینی بغل منبر حاجی خلج. بیا دیگه. خب؟ -حالا ببینم. شاید تو ماشین جامون نشه. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil