و اما گوهر خانم! گوهر که بالاخره هنوز متاهل بود و دلش به نیمچه توجه آقاغفوربیاعصاب خوش بود، انگیزهای ورای از انگیزههای آن پیردختران داشت. اما با ترس و لرز به معصومه خانم گفت: «قربون دستت برم فقط حواست باشهها. آقامون خیلی حساسه. سرخاب و سفیدابش کمتر کن. باشه؟»
معصومه خانم پرسید: «بند چی؟ لابد غفور با بند هم مخالفه. آره؟»
گوهر آرام که آبرویش نرود گفت: «اتفاقا صاف دوس داره. فقط گفتم سرخاب کمتر باشه که بتونم شب برگردم خونه.»
همین طور که سلطنت و مملکت بُرنزه میکردند، اما انگار نباید لیچار خونِشان میافتاد. سلطنت میگفت: «والا خوش به حالشون.»
مملکت پرسید: «کیا خواهر؟!»
سلطنت: «آخوندا. به خدا. حتی عروسیشونم میارن تو مسجد. نه پول تالار میدن نه پول محضر. تازه کارت دعوتم ندارن. زنونه هم که آوردن خونه ما. لابد پذیرایی هم با همون افطار همیشگی میخوان یکیش کنن و بگن مهم اینه که اول زندگی باصفا و قناعت شروع بشه!»
مملکت هم آتیشش را زیادتر کرد و گفت: «گل گفتی خواهر! لابد توقع پاکت و زیرزبونی هم دارن. اُرگ و بساط خوندن هم که نمیارن. ما هم بعد از عُمری یه جشن عقد داریم میریم، لابد باید از اول تا آخرش چادر سرمون باشه و مثل مجلس ختم بشینیم که یه وقت به زنای آخوندا برنخوره. نه شعری نه دستی نه هلهلهای. همش هم برن و بیان و بگم برخاتم انبیا محمد صلوات!»
این را که گفت، همه خانمها بلند صلوات فرستادند. مملکت هم زیر لب به خودش و سلطنت گفت: «نگا خداوکیلی با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر؟ کی گفت صلوات بفرستید که اینا صلوات فرستادند؟ ایش... خِرِفها»
از عصر بلندگوهای مسجد کار میکرد و انواع مداحیهای شاد پخش میکرد و هر از نیم ساعت یکی از کسبه که اسمش نصرالله بود و مغازه روغن فروشی داشت، چشم احمد و صالح را دور دیده بود و انگار از پشت بلندگو رفتن خوشش آمده باشد، مداحی را قطع میکرد و پشت بلندگو میگفت: «بسم رب الشهدا و الصدیقین!! اهالی محترم محله صفا. امشب شب تولد امام حسن هست. به همین مناسبت، حاج آقا مجلس عقدی ترتیب دادند که از همه شما پیر و جوان و ریز و درشت و خواهر و برادر دعوت به عمل میآید. دیر نیایید. افطار هم میدن. فاتحه مع الصلوات!»
همین قدر فارغ از دو جهان بود بنده خدا. حتی یکبار جوانهای محل سر به سرش گذاشتند و خیلی جدی کاری کردند که پشت بلندگو برود و بگوید: «بسم القاصم الجبارین!! اهالی محترم محله صفا! . امشب شب تولد امام حسن هست. به همین مناسبت، حاج آقا مجلس عقدی ترتیب دادند و گفتند زری بزکِ ملقب به معصومهخانم در خونه سلطنت خانم بشینه تا افراد بیبضاعت و تحت پوشش کمیته و بهزیستی را به صورت کاملا رایگان بند و بزک بنماید. از همه شما ... از همه خانمها دعوت به عمل میآید.» آخرش هم صدایش را پشت بلندگو بلندتر کرد و خطاب به همسرش که چهار پنج تا کوچه آن طرفتتر در خانه بود گفت: «سیمین پاشو بیا که گفته نفر بعدی نوبت تو هست. سیمین شُنُفتی؟»
خب تصور بفرمایید همه آن رخدادها به صورت پخش مستقیم در محله اتفاق بیفتد. از دعوت همگانی مردم به روش دوران دفاع مقدس تا نوبت بزک گرفتن برای زاغه نشینان و اقشار کم درآمد! یعنی تا غروب آبرو و حیثیت برای داود و الهام نگذاشت این نصرالله روغنکِش!
🔰پارک وسط محله
اما در میان آن شلوغی و برو و بیا و شور و هیجانِ عروسی که در محله راه افتاده بود و زن و مرد و پیر و جوان خوشحال بودند و میخندیدند و خودشان را برای عروسی حاج آقا آماده میکردند، غلامرضا و آرش در پارک نشسته بودند و حرص میخوردند. غلامرضا روی چمن نشسته بود و آرش هم به موتورش تکیه داده بود و صدای شیرین کاری های نصرالله مثل پُتک به مغزشان میخورد.
غلامرضا که یک نخ کبریت در دهانش بود و با زبانش با آن بازی میکرد، همین طور که مثل خر در گل گیر کرده بود گفت: «ریدی تو هم با این عکس و مَکسات. چی شد؟ این که داره عروسیشم بیخ گوشیمون میگیره. یه محله هم دعوتن که شب بیان وسط و تاب بخورن و بالا و پایین بندازن واسش. چی شد اون همه اِدِعات؟»
آرش که رنگ صورتش از فشار و عصبیت مثل خون شده بود گفت: «درستش میکنم. نمیذارم اینجوری بمونه. این ناکِس فکر کرده من کم میارم.»
غلامرضا: «خفه کار کن بابا! تو اگه بیل زن بودی، نمیگم این محله رو، باغچه خودتو لااقل بیل میزدی پَلَشت. فقط گنده گویی میکنی و تهش هم هیچی به هیچی!»
تو همین افکار اعصاب خردکن بودند که دوباره صدای فضاحتبارِ نصرالله به گوششان رسید که میگفت: «بشتابید بشتابید! مجلس عقدکنون حاج آقا داود خودمان. امشب به صرف افطار و نمازجماعت و تعقیبات بعد از نماز و آب جوش و زولبیا بامیه و جاری شدن خطبه عقد و شعارهای انقلابی و در آخر سر برنامه را با دعای افتتاح و خدایا خدایا خاتمه خواهیم داد. منتظر قدوم سبزتان هستیم. ستاد برگزاری عقدکنون حاجی داود و بانو!»
رمان
#یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
@chanel_komeil