وقتی فرشاد این را گفت، سیروس هم ترسید. نگاهی به حال خراب دختر و همسرش کرد و نگاهی به اتاقی که پشت درش ایستاده بودند انداخت. عاطفه به فرشاد گفت: «من هستم. شما اگه میدونی مسجد...» این را که گفت، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد. فرشاد فورا دستش را گرفت و در کنار المیرا نشاند و یک بطری آب معدنی و یک شکلات به او داد و گفت: «بنظرم همتون برین. من میمونم.» الهام با گریه گفت: «من هیچ جا نمیرم. کسی به من نگه برم. من تا داود به هوش نیاد، از اینجا تکون نمیخورم.» در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. فرشاد پرسید: «حالش چطوره؟» دکتر گفت: «خون زیادی از دوتاشون رفته. متاسفانه به بخشی از استخوان سینه یکیشون(منظورش سروش بود) یه کم آسیب رسیده که خیلی احتیاط داره.» فرشاد: «حاجی چطوره؟» دکتر: «خونش بند اومده. خیلی ازش خون رفته. اگه فورا نرسیده بودید و دستش رو با شالگردن نبسته بودین، خیلی اوضاع بدتر میشد. گفتم یه عکس از سرش و نخاعش بگیرن که خیالم راحت‌تر بشه.» تا الهام اسم سر و نخاع شنید، از سرِ جاش بلند شد و با ترس پرسید: «چرا سر و نخاعش؟ مگه زبونم لال آسیب دیده؟» دکتر گفت: «میخوام مطمئن بشم. نه. فکر نکنم. نگران نباشید.» دکتر این را گفت و رفت. همان طور که سیروس، زن ها را کنترل میکرد، فرشاد ترتیبی داد که فورا عکس برداری صورت بگیرد و بقیه کارها انجام شود. گذشت تا حوالی ساعت دو و نیم بامداد شب نوزدهم ماه مبارک رمضان. آن چهار پنج نفر به علاوه مادر و خواهر سیروس پشت درِ آن اتاق، با قلبی مملو از درد و ناراحتی و اضطراب و اضطرار، قرآن به سر گرفتند و کفِ سالنِ بیمارستان نشستند و «بِکَ یا الله» گفتند. 💎مسجد صفا آن شب، اینقدر جمعیت در مسجد جمع شد که فضا از کنترل عادی احمد و صالح خارج شده بود. دیگر واگذار کرده بودند به خود امام علی که جلسه روضه و احیا را جمع کند. چون وقتی جمعیت اینقدر زیاد میشود که حتی کوچه بغلی و کوچه منزل سلطنت خانم پر شده بود و هر کسی برای خودش روزنامه یا سجاده آورده بود و نشسته بودند، عملا کنترل و پذیرایی چنین جمعیتی در حد و اندازه چند نفر نیست. بخاطر همین احمد و صالح تمام تمرکزشان را معطوف به اجرای درست و بی نقص برنامه کردند. دعای جوشن خوانده شد. حاج آقای عدالت به منبر رفت و خداییش چه منبری رفت! کم نگذاشت و هر چه در توان داشت... همان طور که قرآن بر سر گذاشته بود، با بغضی در سینه گفت: «اَللَّهُمَّ بِهَذَا الْقُرْآنِ وَ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَ بِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فِیهِ، وَ بِحَقِّكَ عَلَیهِمْ، فَلَا أَحَدَ أَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ بِكَ یا اللهُ...» وقتی ذکر «بک یا الله» تمام شد گفت: «متوسل به اهل بیت علیهم السلام میشیم. اما قبلش میخوام یه چیزی بگم. همان طور که اطلاع دارید، امام جماعت مسجد امشب متاسفانه مورد سوءقصد قرار گرفتند. علاوه بر ایشون، یکی از جوانان مَشتی محله هم مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و الان هر دو بزرگوار روی تخت بیمارستان و بی هوش هستند. نمیدونم اطلاع داری یا نه؟ حاج آقا با این که تازه داماد بودند این پیشامد براشون اتفاق افتاده و آن یکی برادرمون هم یک جوان زحمتکش اهل محل هستند. بیا امشب به جای اونا هم به اهل بیت متوسل شو ...» تا این را گفت، جمعیت زد زیر گریه. خودش هم گریه اش گرفت. وسط گریه هایش گفت: «پس از سالیان سال خدا به دل یه طلبه خوش ذوق انداخته بود که این مسجد و این محله رو آباد کنه. یکی که علما درباره‌اش گفتند اهل تحقیق و مطالعه و دقت و تبلیغ امر دین هست. مردم میخوام سفارش حاج آقای خلج را بهتون بگم... حاج آقا گفتند سلام منو به مردم محله صفا برسونید و بگید برای حاجی داود و اون جوان، به دستان قلم شده پسر امّ‌البنین متوسل بشید...» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎