❤️بسمالله الرحمن الرحیم ❤️
#داستان_شب
#داستان_واقعی
قسمت 12
... بلند شد،خاک لباسش را تکاند و
گفت: چشم
زن دکان خالی را که دید،گفت:
جوان تو که آه در بساط نداری،چرا
بیکاری ⁉️⁉️
محمد شرمنده گفت؛
با وضع جنگ و کسادی بازار ،کسی
چیزی نمیخرید تا هرچه داشتم تمام
شد 😔💔
زن با نگاهی به اطراف گفت:
ولی چرخ بافندگی خوبی داری☝️
حتما ابریشم های خوبی با آن میبافی👌
محمد آهی کشید و گفت:
روزگاری که دکانم رونق داشت،
بهترین لباسهای ابریشمی بغداد را
میبافتم ☝️☝️
اما الان یک نخ ابریشم هم ندارم
زن به طرف در برگشت و گفت:
من ۲۰ لیره به تو بعنوان قرض الحسنه
میدهم ... 🌱🌿
برو ابریشم تهیه کن و بیا دکانت را
رونق بده و هر وقت پولم را
خواستم،ده روز جلوتر به تو خبر
میدهم ☝️☝️
دهان محمد از تعجب باز ماند
۲۰ لیره⁉️⁉️😲
نتوانست حرفی بزند
زن توجهی به تعجب و شگفتی اش
نکرد و گفت:
کاغذم را هم بده،باشد یک فرصت
دیگر 💥💥
محمد که همانطور بهت زده او را نگاه
میکرد،گفت:
شما مرا از کجا میشناسید⁉️⁉️
چطور به من ۲۰ لیره میدهید⁉️⁉️😳
زن گفت: تو کارت به این کارها نباشد
تو برای سرمایهی کار،پول میخواهی 💰💰
من هم به تو پول میدهم ...
من باید حرف از شناخت و اعتماد
بزنم،آنوقت تو ... 💢💢
محمد دستپاچه گفت:
نه من ... من از بس که خوشحال
شدم ....
نمیدانید چقدر .... 🌱🌿
🌺🌺🌸🌿🌿🌸🌸🌺🌺
با عرض سلام و ارادت محضرشماعزیزان گرانقدر شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
@channelsangak