❤️بسمالله الرحمن الرحیم ❤️
#داستان_واقعی
قسمت ۱۳
... زن حرفش را قطع کرد و گفت:
من فردا همین موقع ۲۰ لیره را برایت
میآورم ☝️☝️
برگشت و بدون هیچ حرفی از دکان
بیرون رفت و در را پشت سرش
بست 🚪
محمد حس کردن توان ایستادن
ندارد
نشست .. 💓💓
مثل لحظه ای که آن مرد عرب او را
از بین سربازان نجات داد،دلش لبریز
شیرینی و آرامش شد ❣❣
اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر
شد
این زن که بود⁉️
او را از کجا میشناخت⁉️
چطور حاضر شده بود ۲۰ لیره به
او بدهد ⁉️⁉️
در این قحطی و کساد،۲۰ لیره پول
زیادی بود که با آن میتوانست
سرمایهی بزرگی فراهم کند ... ✅✅
شادمان برخاست تا به خانه برود و
این مژده را به همسرش بدهد 💥⚡️
در تمام مسیر حرفهای زن را مرور
میکرد و با خود حساب میکرد
با این پول چه میتواند بکند 💰💰
به خانه که رسید،آنقدر محکم در
زد که مادر وحشت کرد💓
در را که باز کرد، محمد را شادمان و مسرور دید ✨✨
محمد پا به حیاط گذاشت و از
همان جلوی در داد زد:
مژده بده حمیده .... 💫💫
ادامه دارد .....
🌺اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
🌺🌺🌸🌺🌺🌸🌺🌺
با عرض سلام و احترام محضر شماعزیزان بزرگوار شب زیبای شما خوبان بخیر و شادکامی
@channelsangak