🌿داستانک مهدوی!
بیعت...!
نوشتهاش را برای بار سوم مرور کرد. با پنجاه و نه جمله که با عبارت “بیا ” آغاز شده بود؛ نور را دعوت به آمدن کرده بود و خورشید را دعوت به تابش مستقیم!
یک عبارت مانده به آخر، تأمّل کرد:
ــ نکند طاقت نیاوریم!
ــ نکند مثـل اهل کوفه عمل کنیم!
ــ نکند هم چون قریش بیعتشکنی کنیم!
این بار، نقطه را از زیر پاک کرد و آن را در بالای کرسی نشاند…
امّا مجدّداً با خود گفت: «آمدن او، بسته به بیعت و اطاعت و طاقت من نیست! پایداری در بیعت، توفیقی است که به هر کس عطا شود خوشا بر احوالش…»