احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچهها هستن، برم یه گوشهای که کسی نباشه و وضو بگیرم. بعضیوقتا هفده هجده بار میشه که برای یه نماز وضو میگیرم.»
داود: «من واقعا نمیدونم این مشکلو چطوری باید حل کنی! ولی بنظرم حالا که داره حساسیتت به نجاست و طهارت کمتر میشه، رو اونم کار کن تا بهتر بشه. چرا به روانشناس مراجعه نمیکنی؟»
احمد: «پیش مشاور رفتم...»
داود فورا گفت: «مشاور نه! کارِ مشاور که درمان نیست. کمک به توانمندسازی آدماست. تو باید بری پیشِ روانشناس یا روانپزشک. متخصص باشه. بتونه درمانت کنه. حتی اگه یکسال طول بکشه. بازم ارزشش داره.»
احمد گفت: «میدونی چقدر پولش میشه؟ از پسِ هزینهاش برنمیام.»
داود گفت: «برو وام بگیر. جدی میگم. خودم ضامنت میشم. میگیم این گشنه هم ضامن دومت بشه. برو قشنگ چند میلیون وام بگیر تا بتونی دوره درمانیت کامل کنی. احمد وقتی درِ حجره یا خونتون رو میبندی و یا از ماشین پیاده میشی و میخوای از ماشین فاصله بگیری، برمیگردی و چندی مرتبه چک میکنی که بسته شده یا نه؟»
احمد گفت: «آره آره. داغونم کرده همین چیزا.»
داود گفت: «نشستی که معجزه بشه؟ با ختم انعام و نذر و نیاز میخوای درستش کنی؟ خب وام بگیر و برو دنبال درمان و تمومش کن. حتی اگه لازم شد یه مدتی بستری بشی، قبول کن. مادرت و اینا هم نمیخواد تو زحمت بیفتن. خودم هستم. صالح هم هست. خودمون پیشِت میمونیم. ولی برو دنبالش.»
احمد گفت: «بذارم واسه بعد از امتحانا؟ کفایه و فلسفه و مکاسب و اووووف!»
داود گفت: «بعد از پایان ترمِ خرداد و تیر، نوبتِ شفاهی میشه و تابستون باید جمعش کنیم. اینجوری بخوای فکر کنی، هیچ وقت کار و امتحانمون تموم نمیشه. اصلا یه کاری کن!»
احمد توقف کرد و گفت: «چی کار کنم؟»
داود: «امروز عصر که میخوای یه سر به خونتون بزنی، دو ساعت زودتر برو و از روانشناس وقت بگیر. حداقل امروز وقت بگیر تا ببینیم کِی بهت نوبت میده. تا بعدا ببینیم چی میشه!»
احمد گفت: «باشه. حتما.»
🔶محل کار ذاکر🔶
ذاکر و چند نفر از دیگر همکارانش، از جمله فرهادی پسر، جلوی تلوزیون و شبکه خبر ایستاده بودند و با نگرانی و التهاب، پخش زنده صحن علنی مجلس رو دنبال میکردند. دفاعیات وزیر و نمایندگان موافق و مخالف تمام شده بود و لحظاتِ رایگیری از نمایندگان بود. نفس در سینه ذاکر و همکارانش حبس شده بود. تا اینکه رای گیری شد و رییس مجلس باید نتیجه را اعلام میکرد.
در اتاق روبروی ذاکر، عدهای دیگر از همکارانش، پخش زنده صحن علنی مجلس را با تلفن همراهشان دنبال میکردند. آنها هم دلتودلشان نبود و چشم از گوشی همراه برنمیداشتند. تا این که رییس مجلس گفت: «با 199 رای موافق، استیضاح وزیر محترم تایید میشود.»
تا این را گفت، کسانی که در اتاق روبرو بودند هورا کشیدند و صلوات بلندی فرستادند. اما در اتاق ذاکر، همه دمغ بودند و مثل برجزهرمار به زمین و زمان فحش میدادند. همه برگشتند و به ذاکر نگاه کردند. همه توجهات به صورت و لب ذاکر بود که ببینند چه میگوید و تکلیف چیست؟ تا این که دیدند ذاکر چشمانش را مالید و نفس عمیقی کشید و با حالتِ انسانهای شکستخورده گفت: «تموم شد. به داد خودتون برسید. اگه کار بیفته دستِ کاظمی، دیگه اینجا جای موندن نیست. از هممون آتو و آمار داره. اگه میتونین از جایِ دیگه اعلام نیاز بیارین، بیارین و جونتون رو بردارین و از اینجا برین. اگرم نمیتونین، دیگه خوددانی!»
این را که گفت، همکارانش دانهدانه از اتاقش خارج شدند. ذاکر ماند و فرهادی پسر. فرهادی گفت: «حاجی تو چیکار میکنی؟»
ذاکر لم داد روی مبلش و گفت: «نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها چیزی که تو برناممون نبود و پیشبینی نمیکردیم، برکنار شدن این بابا بود. با رفتن این بابا، نصفِ بیشترِ بچهها آواره میشن. حتی بابای خودِ تو هم باید بره. چه برسه به من و تو!»
فرهادی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «تو چیکار میخوای بکنی؟»
ذاکر گفت: «من... نمیدونم... شاید بمونم. بمونم تا خودشون تکلیفمو روشن کنن. من از جایی اعلام نیاز نمیارم. میمونم. میگن وقتی نمیتونی حریفی رو از پا دربیاری، بشو یکی از نوچههاش. میشم یکی از خودشون. بالاخره اینا نمیتونن که همه رو قلع و قمع کنن.»
ادامه👇👇