اوایل تمام چت های تو خصوصی فقط حرفای کاری بود... کم کم شکل و نوع استیکرها... تشکر و ذوق کردنا عوض شد ....
.
.
(⛔️حذف شده توسط ادمین کانال ... ⛔️)
.
.
من ب احسان وابسته شده بودم و خودش هم داشت اینو میفهمید ولی سعی میکرد ب روی خودش نیاره....
ولی من دیگه نمیتونستم مخفی کنم وابستگی و علاقمو ب احسان...
و یه روز اینو بهش گفتم و احسان گفت خیلی وقته میدونه و اونم ..... !
هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجید(همسرم) داشتم دق میکردم😔
قبلا برای خونه اومدن مجید لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن احسان وقتایی ک مجید خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم.... 😔
تا اینکه یک روز احسان پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم....
شهرما جای کوچیکی بود و نمیشد تو یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت ....
نمیدونم شیطون تا کجا ب وجود من نفوذ پیدا کرده بود که احسان رو در نبود مجید به خونه دعوت کردم😔
ولی دوقلوهام ...!
به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم ...
ب هیچی فکر نمیکردم جز دیدن احسان ...
بلاخره رسید اون لحظه ...
و من درکمال تعجب قبل رسیدن احسان داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!!!
و ذهن من تا خیلییییی جاها پیش رفته بود کنار احسان .... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !!!!!!!! 😔
باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ....
(⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️)....
.
.
مجید ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان... همه فکرم پیشش بود ...
با صدای زنگ ایفن تمام تنم یخ کرد ...
با لرز و ترس رفتم درو باز کردم ....
برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم😞
اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد...
مجید گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه ب کاراش برسه....
و حتما درحال برگشت به خونس ...
بله برگشت...
احسان اومده بود تو ....
منو ک با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد ...
(⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️)....
.
.
درو پشت سرش بست ... اما ... 😔
چند ثانیه بیشتر طول نکشید ک در با کلید باز شد و .....
بله .. مجید ... 😔
.
.
(⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️)....
.
.
ببخشید دیگه توانایی نوشتن بقیش رو ندارم...
فقط اینو بدونید که همه چیی همونجاااا تموم شد ....😔
مجید احسان رو دیده بود که اومده بود تو ساختمون...
ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست (یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه س وارد خونه خودش شده بوده)
برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود .. !!!
اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد....
بزرگواری مجید ؛ احسان رو نجات داد ...
البته خیلی هم راحت نبود ....
اما من ....
الان هشت سال هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم 😔
بدون مجید و بدون احسان !
من خیلی سعی کردم مجید رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو ب این راه کشوند ...
قبول کرد تا حدودی ....
اما تغییری تو تصمیمش ایجاد نکرد....
مجید گفت بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه !!!!!
...........
چند روز پیش که این کانال شما رو دیدم و خاطرات تلخ زندگیم برام مرور شده خیلیییی دو دل بودم تو نوشتنش ....
و واقعا هم اذیت شدم ولی گفتم شاید سرنوشت تلخ من عبرتی بشه برای کسایی که ازین روابط مجازی و بی سر و ته که اخر همشون چیزی جز هوس نیست دنبال خوشبختین 😔
اگر کسی رو با حرفام اذیت کردم معذرت میخوام😔 ولی از تک تک تون میخوام برای نرم شدن دل مجید دعا کنید که خونواده چهارنفری ما دوباره دورهم جمع بشه😔