✉️ 👇 سلام. من یه دختر19سالم. اگه این مطلبو نوشتم فقط برای اینه که امیدوارم کسی با خوندنش راه منو نره. تقریبا3سال پیش بود که تلگرام و این چیزا نیومده بود. یه روز توی مدرسه دوستم گفت رفتم تو یه چت روم وفقط برای مسخره بازی و سرکارگذاشتن.من کنجکاو شده بودم بدونم چ جوریه چون تا حالا نرفته بودم.خلاصه یه مدت رفتم و با یکی اشنا شدم که چندماه ازم بزرگتر بود.که اونم مثل من تازه وارد این فضا شده بود و واقعا هم با بقیه متفاوت بود. من هیچوقت با کسی نبودم به خدا هم قول داده بودم که طرفشم نرم.وقتیم رفتم حس میکردم که دارم از خدام دور میشم اخه ما خیلی باهم رفیق بودیم.خداعشقم بود. من فقط برای وقت پرکنی رفتم و اینکه حوصلم سرمیرفت امانمیدونم چرااینجوری شد.باهاش اشناشدم.روزی ک اولین بار باهاش تلفنی صحبت کردم خیلی استرس داشتم .ترس داشتم.ما مال دوشهر دور بودیم اما ادمی بود ک میشد بهش اعتماد کرد نمیدونم چرا اماحس اعتمادداشتم بهش. واقعا اهل نماز روزه بود .. بعد یه مدت به قصد ازدواج باهم صحبت میکردیم.بعد یه سال ک باهم بودیم کنکور دادم و رفتم شهر اونا(در این مدت مادر پدرش والبته مادر من باخبرشده بودند که مادرم باهام اتمام حجت کردن و فکرکردند تموم شده همه چیز اماادامه داشت و پدرشم گفته بود باید فعلا به درستون برسین تا بعد)خلاصه من رفتم اونجا.((من جزو شاگردای خوب مدرسه بودم اما ازوقتی اینجوری شد معدلم خیلی بد شد کنکور نتونستم بخونم.منی که عاشق درسم.. حتی بعد یک سال دیگه نماز نخوندم با اینکه اون نمازشو میخوند اما من؟نه. اینقدر گناهام زیاد شده بود که دیگه نشد.ودرضمن فقطم همون شهر انتخاب رشته کردم.) )وقتیم رفتم اونجاهمیشه هرروز برام وقت میذاشت اگه ناراحت بودم دانشگاهم نمیرفت هواموداشت اما اگه عصبانی میشد حرفی خلاف میلش و کاری خلاف خواستش انجام میشد دیگه هیچی. وقتی باهام خوب بود فقط چشم چشم بود از خیابون میخواستیم رد بشیم خودش طرف ماشینا می ایستاد که اتفاقی برای من نیفته اما وقتی عصبانی بود دیگه واسش فرقی نداشت اونقدر. خلاصه چندماه بعداینکه اونجا بودم تصمیم برای خواستگاری گرفتند مامان بابای من گفتند بهشون که صبرکنن که به اطرافیان خبر بدن اما اون منو تحت فشار میذاشت و اذیت میکرد که حتما بیان.دیگه اومدن و قرار شد که خانواده ماهم برا تحقیق برن اونجا. از اذیتا و حرصام بگذرم.اما مهمتراز همه بددل بودنش بود.توی دانشگاه فوق العاده اذیت شدم هرروز دعوا.حتی سر این بددلی کتک خوردم. من که همیشه هرچی خواستم داشتم و توی خانوادم این چیزا نبوده.اما پدر اون اینجوری بود.قبلا مادرشومیزد.اما اون بهم قول داده بود هیچوقت اینکارانکنه و خیلی قولای دیگه.که زیر همش زد.😔 وقتی سرمهریه به توافق نرسیدن خیلی راحت تمومش کرد.میدونین چرا؟چون اخرا فکرمیکرد حسش نسبت بهم فقط وابستگیه.اینو بعدا بهم گفت یعنی یه ماه بعدش که تونسته بود دوباره بهم زنگ بزنه. اما اونوقت خدا دیگه دلمو سرد کرده بود.چون خیلی اتفاقای بدی هم افتاده بود.هرچقدر التماس وگریه کرد دیگه دلم باهاش نبود. از اونوقت هرچندماه یه بار زنگ میزد منم ردش میکردم.اون برای بهم رسیدنمون هیچ تلاشی نکرده بود. الان از تموم شدنش اصلا پشیمون نیستم و روزی هزار مرتبه خداروشکرمیکنم چون تازه میفهمم داشتم چه کاراشتباهی انجام میدادم ما واقعا مال هم نبودیم و اونم ازدواج کرد.یعنی عشق و عاشقی و حرفای عاشقونه خیلی راحت تموم شد و اینارو نصیب یکی دیگه کرد.خیلی راحت بود براش.هنوزم که هنوزه فکرمیکنم میگم چه طور تونست ازدواج کنه. بعضی جزئیاتوگفتم که اگه کسی خوند بدردش بخوره.بدونین اگه کسی قبلش با هیچکس نبوده اگه حرفای عاشقونه میزنه دلیل بر عشق واقعی نیست.توروخدا حواستونو جمع کنین حتی اگه طرفتون راستگو هم باشه ممکنه عوض بشه اگه کسی واقعا قسمتتون باشه خدا خودش همه چیو واستون جورمیکنه همه چیو بسپرین به خدا.به عظمتش قسم همه کار واستون میکنه. از تجربیات بقیه استفاده کنین.اگه سراغ گناه نرین خداعشق خودشو بهتون میده.باورش دارم. درپناه حق باشین.یاعلی. 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته 💚👇👇 eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772