سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ISTJ# . MA قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه. صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟ بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد. چند روز بعد برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI