🔴انسان از این اتفاقات متحیر میماند
رفته بودیم جایی. شخصی به نام دکتر حدادی یه ورق از جنگ رو برامون روایت کرد که سوختیم. کمتر کسی به این برگ از تاریخ دفاع مقدس پرداخته. شاید هم اصلا نپرداختن!
میگفت:
وقتی کسی مفقودالاثر میشد خب خیلیاشون همسر داشتن، پدر و مادر داشتن، به امید اینکه شاید اسیر شده باشه، بازم چشمانتظاری میکشیدن.
عراق اسرا رو دو دسته کرد.
یه سریهارو مخفی کرد و نذاشت اسامیشون رو صلیبسرخ ثبت کنه و به ایران اطلاع بده و اینا رو در اردوگاههای مخوف پنهان کرد.
وقتی جنگ تموم شد و اسرا آزاد شدن، اسرایی آزاد شدن که اسمشون ثبت صلیب سرخ بود. و اون اسرای باقی مونده در اردوگاههای مخفی آزاد نشدن!
بنابراین خیلیا دیگه یقین کردن بچههاشون شهید شدن.
چون نه جنازهای بود
نه نشونی
نه آزاد شدن و نه خبری.
دیگه بنیاد شهید کمکم اون افراد رو شهید اعلام کرد و
دیگه خانوادهها یقین کردن بچههاشون، همسراشون شهید شدن و تمام...!
غافل از اینکه زندهان و در اردوگاههای پنهان صدام.
حتی صدام اعلام کرده بود بقیه اسرا پناهنده به منافقین شدند و خیلی از خانوادههای باقیمونده بیآبرو شدند و مردم فکر میکردند رزمندهشون رفته منافق شده
و مردم نگاهشون بهشون بد شده بود.
این بزرگترین زجر و عذاب روحی برای یه خانواده است که عضوی ازش نه معلومه شهید شده نه اسیر شده و شاید منافق شده.
خانواده شهدا دیگه به زندگی طبیعی برگشتن
همسران شهدا خیلیاشون ازدواج کردن مجدد
بچههای شهدا بزرگ شدن و خیلی از همسران شهدا به عقد برادرشوهر دراومدند.
یه دفعه سال ۸۰ یه تعداد زیادی نزدیک به دو هزار اسیر ایرانی مجدد آزاد شد. و راز اردوگاههای مخفی صدام لو رفت.
حالا این دو هزار نفر برگشتند ایران.
اما چه برگشتنی؟! ای کاش برنمیگشتن.
خیلیاشون بهشون انگ منافق بودن خورد.
خیلیاشون طرد شدن
خیلیاشون وقتی برگشتن دیدن زنشون با این خیال که همسرم شهید شده، مجدد ازدواج کرده.
خیلیاشون دیدن برادرشون طبق رسم و رسومات، به همسری زنشون دراومده.
خیلیاشون دیدن بچههاشون اینارو نمیشناسن و
در نهایت تصمیمشون این شد که دیگه به زندگی عادیشون برنگردن تا خانوادهشون از هم نپاشه.
برادر نمیتونست توی چشم برادر نگاه کنه و اکثر این اسرا مشکلات روحی روانی پیدا کردن و به آسایشگاه اعصاب و روان رفتن و تا آخر عمرشون اونجا موندن.
متن نامه وصیت یکی از این اسرا رو براتون میخونم:
«
من برگشتم اما همه باور کرده بودند من مردهام. همسرم به عقد برادرم درآمده بود. وقتی به جنگ رفتم فرزندانم نوزاد بودند. و حالا مرا نمیشناسند و تصور میکنند برادرم پدرشان است. من آنها را از دور تماشا کردم و سوختم و نزدیک نشدم تا زندگیشان خراب نشود. اما حالا بعد مرگم شاید بهتر باشد به فرزندانم بگویید پدرشان چگونه مرد.»
سوختم.
◀️ اینهاواقعیت هست واقعیت دردآور
☝️از پیامهای دریافتی☝️
💠کانال اطلاعرسانی حم (دریافتی و تحریری)؛
«حیفه این پیامها را نبینی»
(یک از هزاران؛ گلچینی از صدها پیام متنوع):
🆔
eitaa.com/chelcheraaqHM
🙏گروه هماندیشی
چلچراغ معارف و احکام👇
https://eitaa.com/joinchat/3850895565Cc7624a74fe