🦋🦋🦋 📚بازنویسی داستان لینالونا، اثر کلر ژوبرت (بانوی محجبۀ فرانسوی) 🔻🔻🔻🔻🔻 ـ موهای آبی! چقدر قشنگ هستند! ای کاش موهای دختر من هم مثل تو بود! خوش به حالت! چقدر زیباست ... لینالونا در دهکدۀ آدم کوچولوها زندگی می کرد و موهایش بر خلاف موهای قرمز همه دختران، از اول تولد آبی فیروزه ای بود! اما لینالونا خسته شده بود از بس که همه به موهایش توجه یا شاید حسادت می کردند. آخه او دختر باهوشی هم بود، بسیار منظم و خوش قول بود، خوش برخورد و مهربان بود، عین یک کدبانو، کمک مادرش می کرد و خیلی ویژگی های مثبت دیگری داشت اما آنها به چشم نمی آمدند؛ لذا یک روز لجش در آمد و تصمیم گرفت موهایش را از ته بزند و از دست آنها خلاص شود؛ اما این بار موهایش برخلاف قبل، سبزرنگ درآمدند! همه می گفتند: چه موهای زشتی، موی سبز! واه واه ... چند روز بعد اهالی دهکده چیز عجیبی دیدند. لینالونا یک پارچه هم رنگ لباسش روی سرش انداخته بود و از زیر چانه گره زده بود! گفتند چرا این را بستی؟ گفت: برای اینکه من را با کارهام قضاوت کنند نه با موهام! 👉 @cherahejabekamel