رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۳۸ بعد از اتمام موفقیت آمیز امتحانات خرداد سرگرم درست کردن ویزا برای خروج از کشور شدم. از طرفی که معافیت تحصیلی داشتم یکم اذیت شدم ولی خب بالاخره گذرنامه و ویزام درست شد. وقتی همه کارها بخوبی پیش رفت موضوع مکه رفتنمو به دیگران گفتم و از طرفی که مادر مَحرم اسرارِ اول از همه به پدر و مادرم خبر دادم. و اونها هم کلی خوشحال شدند. مامان در برخورد اول اشک شوق ریخت و پدر صورتمو بوسید. اینکه قراره برم عمره خیلی زود به گوش همه رسید. و تو کوچه و بازار هرکی من و می‌دید حاجی صدام میزد. باخدا عهد بستم اگه دعوتم کرد. وقتی برمیگردم بهتر از قبل شده باشم. اولین سفری بود که اینقدر عرفانی و معنوی بود. ولی هنوز طعم شیرینش زیر زبونمه. بچه های زیادی تو اون سفر باهام بودن علیرضا.... رضوانی....مهرداد..... مصطفی.... حسین یعقوبی و خیلیای دیگه که اسماشون تو خاطرم نیست. دو روز قبل از سفر من بابا و مامان دور هم نشسته بودیم و بابا یه جورایی غمگین زانوی غم بغل کرده بود. حس کردم شاید از رفتنم راضی نیست. سفر بدون رضایت پدر و مادر که سفر نمیشه. نه تنها ثواب نداره بلکه گناه هم داره -بابا؟ -جانم پسرم -از اینکه من دارم میرم عمره ناراحتی؟ -نه پسرم من که از خدامه همتون برید -گفتم اگه ناراحتید میتونم این سفر و کنسل کنم -نه پسرم این چه حرفیه ان‌شاءالله بسلامتی بری و برگردی و برای ما هم دعا کنی روز موعود فرارسید.... ساعت معین همه اومده بودند فرودگاه. فرودگاه پرشده بود از ازدحام جمعیت. من هم با کل اعضای خانواده وارد فرودگاه شدم. منتظر موندم درب ورودی باز شه و وارد سالن بشیم. تو حال و هوای خودم بودم هر از گاهی هم یکی از طلبه‌ها رو میدیدم و احوالپرسی میکردم. تا اینکه درب سالن باز شد. لحظه وداع من از تک تک اعضای خانواده رسید. مامان و بغل کردم و یه دل سیر گریه کردم. و ازش خواستم حلالم کنه. وارد سالن شدم و تنها یک گوشه نشستم. حوصله هیچکس و نداشتم حتی علیرضا. بعد از گرفتن گذرنامه و بلیط رفتیم تو سالن انتظار. خانواده من هنوز تو فرودگاه بودند. رفتم پشت پنجره و از طریق لب خونی باهم صحبت میکردیم. تا اینکه به خواسته من همه تشریف بردند خونه. به یه نقطه کوری خیره شدم و گفتم ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده علیرضا اومد کنارم نشست و گفت -نمیخای اخماتو باز کنی؟ لبخندی زدم و گفتم -چیزی نیست یکم دلم گرفته -اوخی طفلی دلت، پس این بغض و نگه دار تا برسیم مسجد النبی حرف علی تموم نشده بود که مصطفی یوسفی صدام زد -اسماعیل درب و باز کردند بریم سوار هواپیما علی یه اخمی کرد و گفت -منم هستما مصطفی خندید و گفت -تو اینقدر پر‌ رویی که نگفته سوار هواپیمایی هر سه مون بلند خندیدیم و به سمت هواپیما راه افتادیم