‍ 🕸🕷 عنکبوت و جاروی دم دراز 🕷🕸 ♡قسمت اول♡ عنکبوت تپل مپل، با پاهای کوتاه، روی تارهای خانه‌اش نشسته بود. خانه او در گوشه‌ای از سقف یک اتاق ساخته شده بود. در آن اتاق جز او، هیچ عنکبوت دیگری زندگی نمی‌کرد؛ اما با این همه او تنهای تنها هم نبود. پایین‌تر از خانه‌ او، یعنی در کف اتاق، پیرزن تنهایی زندگی می‌کرد. او هم مثل عنکبوت تنها بود. عنکبوت تپلی، بیشتر وقت‌ها روی تارهای خانه‌اش می‌نشست و آن پایین را تماشا می‌کرد. او همسایه‌اش را زیر نظر می‌گرفت و با تماشای او روزهایش را می‌گذراند. وقتی از شکار حشرات خسته می‌شد، ساقه‌گلدانی را که تا نزدیک سقف بالا آمده بود می‌گرفت و پایین می‌رفت، لابه لای برگ‌های گلدان، گردش می‌کرد و آخر سر هم که می‌خواست به گوشه سقف برگردد، سری به زیر گلدانی پر از آب می‌زد و تا می‌توانست آب می‌خورد. عنکبوت خانه‌اش را خیلی دوست داشت، چون خانه‌اش بسیار امن و راحت بود. نه باد تارهای خانه‌اش را می‌لرزاند و نه دست هیچ مزاحمی به آن می‌رسید. اما یک روز صبح که عنکبوت تازه از خواب بیدار شده بود و داشت صبحانه‌اش را می‌خورد، متوجه شد که باد سردی می‌وزد. از آن بالا نگاه کرد و دید که پیرزن تمام درها و پنجره‌های اتاقش را باز گذاشته است. عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و غرغرکنان گفت: «این همسایه من امروز چرا این‌طوری می‌کند؟ چرا توی این سرمای زمستان در و پنجره ها را باز کرده؟...» عنکبوت بیچاره که داشت یخ می‌زد، دو لقمه از پشه خوشمزه‌ای را که برای صبحانه‌اش در نظر گرفته بود، لابه لای تارها پیچید و منتظر ماند تا ببیند که چه اتفاقی می‌افتد. او در حالی که دست‌هایش را روی پاهای دیگرش گذاشته بود منتظر بود که پیرزن دوباره درها و پنجره‌ها را ببندد و او بقیه صبحانه‌اش را بخورد. اما این اتفاق نیفتاد. چند لحظه بعد صاحب خانه همراه یک غریبه وارد اتاق شدند و هر وسیله ای را که در خانه بود همراه خود بردند، حتی گلدان و زیر گلدانی پر آب را. عنکبوت حسابی گیج شده بود. نمی‌دانست چرا آن روز با روزهای دیگر فرق دارد. در همین حال ناگهان مرد غریبه‌ای را دید که همراه یک جاروی بسیار دراز مشغول جارو کشیدن در و دیوار است. با خودش گفت: «راستی راستی که همسایه من امروز چه کارهای عجیب و غریبی می‌کند. به جای اینکه مثل هر روز فرش خانه‌اش را جارو کند، سقف و دیوارها را جارو می‌کند.» عنکبوت داشت زیر لب غرولند می‌کرد که دید آن جاروی دم دراز به طرف خانه او آمد. عنکبوت از ترس عقب عقب رفت، اما تا آمد به خود بجنبد. یک طرف خانه‌اش به جاروی دم دراز چسبید و همه غذاهای خوشمزه‌اش هم از تارها آویزان شد. ادامه دارد...   ╲\╭┓ ╭🕷🕸 🆑 @childrin1 ┗╯\╲