‍ 🕸🕷 عنکبوت و جاروی دم دراز 🕷🕸 ♡قسمت دوم♡ ‌ عنکبوت تپلی از ترس اینکه جاروی دم دراز سراغ او هم بیاید، پا به فرار گذاشت. شروع کرد به دویدن و پریدن. خودش را روی زمین سرد و خالی اتاق انداخت و فرار کرد. در همان حال او دلش برای خانه‌اش می‌سوخت. دلش می‌خواست یک گوشه بنشیند و گریه کند، اما چاره‌ای نداشت، باید جان خود را نجات می‌داد. او تا آن روز این همه راه نرفته بود. از این اتاق به آن اتاق رفت. در اتاق‌ها همه چیز به هم ریخته بود. سعی کرد تا خودش را زیر یکی از آن وسایل پنهان کند، اما ناگهان چشمش به منظره وحشتناکی افتاد و در جا میخکوب شد. عنکبوت دیگری را دید که یکی از پاهایش شکسته بود و داشت درد می کشید. آن عنکبوت وقتی عنکبوت تپلی را دید به او گفت: «از اینجا برو! اینجا خطرناک است! برو توی باغ خانه... آنجا خیلی خوب است.» عنکبوت تپلی به عنکبوت پا شکسته نزدیک شد و سعی کرد او را از جایش بلند کند. عنکبوت زخمی لنگ لنگان خودش را دنبال عنکبوت تپلی کشاند و تا نزدیک ایوان آمد. عنکبوت زخمی از عنکبوت تپلی خواهش کرد که زودتر خودش را به حیاط برساند چرا که هر لحظه ممکن بود برای او هم خطری پیش بیاید. عنکبوت تپلی نزدیک پله‌های ایوان رسید. باد سرد حیاط به تنش خورد. می‌خواست برگردد، اما عنکبوت زخمی برای او درس عبرتی بود. با اینکه تمامی کرک‌های تنش از سرما سیخ شده بود. اما سرما را بهتر از منظره آن جاروی وحشتناک می‌دانست. پله‌ها را یکی یکی پایین پرید و پای دیواری رسید که از آجرهای سوراخ سوراخ ساخته شده بود. لابه لای سوراخ‌های آجری دیوار، تعداد زیادی خانه‌های قدیمی عنکبوت دیده می‌شد. تپلی فهمید که آن تارها مربوط به سال‌های پیش است و مطمئن شد که هیچ جارویی به آن خانه‌ها نرسیده است. با آنکه خیلی خیلی خسته بود خودش را به دیوار آجری رساند. از آن به سختی بالا رفت و گوشه راحتی را برای ساختن خانه‌اش انتخاب کرد. .نیم ساعت بعد، عنکبوت تپلی، در خانه جدید خود در گوشه‌ای از حیاط، مشغول استراحت بود. او خوابید و تا صبح خواب یک خانه زیبا و بی‌دردسر را دید. وقتی صبح چشم‌هایش را باز کرد، در کنار خانه‌اش، عنکبوت پاشکسته دیروزی را دید که تازه مشغول بافتن تار برای خانه جدیدش شده بود. پایان...   ╲\╭┓ ╭🕷🕸 🆑 @childrin1 ┗╯\╲