«قصه برای کنترل خشم» 💜قسمت اول💜 (تکنیکی بی نظیر برای کنترل خشم - نه تنها برای کودکان دلبندتان بلکه برای شما پدر و مادرهای عزیز با این قصه به سفری شگفت انگیز بروید و یاد بگیرید چگونه خشم را به محبت تبدیل کنید). در شهری بزرگ و شلوغ ، پسر بچه ای به نام سام زندگی می کرد . سام پسری پرانرژی و شاد بود . عصر که میشد او با بچه های ساختمان به حیاط می رفتند و بازی میکردند . گاهی وسطی ، گاهی گل کوچک و گاهی هم بدمینتون . خلاصه که هر روز را یکجور میگذراندند. همه چیز خوب بود به جز بعضی روزها که سام عصبانی میشد و در آخر ، بازی را ترک میکرد و مجبور می شد چند روزی را تنها در خانه بماند و از پشت پنجره بازی بچه ها را نگاه کند . می پرسید چرا عصبانی می شد ؟ خب ! مثلا میگفت ، چرا در بازی وسطی ، زود من را با توپ زدید یا چرا توپ بدمینتون را به چشم من زدید . دوستانش هم هر چقدر عذر خواهی میکردند ، فایده نداشت سام در خانه هم همینطور بود ، فقط کافی بود غذای آن روز را نپسندد یا موقع نقاشی کشیدن نوک مدادش زیادی بشکند ، آن وقت دادوفریادی به راه می انداخت که بیا و ببین . اگر خدایی نکرده ، خودش با کس دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را می شکست که دیگر نگویم براتون . سام موقع عصبانیت فقط داد نمی زد ، بالا و پایین می پرید و وسایلش را هم پرت می کرد . بعدا هم باید غصه میخورد که آخ چرا پام درد می کنه ؟ آخ چرا اسباب بازیهای دیگرم را شکوندم ؟ چرا تنها ماندم ؟ کاش انقدر سر دوستانم داد نمی زدم که حالا خجالت بکشم برم پیششون . خلاصه ... یکی از روزها پدر بزرگ و مادربزرگ سام به خانه ی آنها آمدند . بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند که یکی از پسرها توپ را شوت کرد و بدون اینکه بخواهد توپ رفت و خورد به سر پدربزرگ عینک پدربزرگ افتاد و شکست . همه ی بچه ها فرار کردند . چون فکر می کردند به هر حال او پدربزرگ سام است و حتما مثل سام رفتار می کند و صد در صد صدایش بلند تر است . ولی با کمال تعجب سام دید که پدر بزرگ عینک شکسته را برداشت و به سمت باغچه رفت . کمی از علفهای هرز را چید و شاخه های رز را هرس کرد . بعد نگاهی به چهره ی متعجب سام انداخت ، لبخندی زد و به خانه رفت . ادامه دارد.... 🐸 ∩_∩ („• ֊ •„)☘ ┏━━━∪∪━━━┓ ☘ @childrin1 🐸 ┗━━━━━━━━━┛