اگه میخوای فرزندت آرایش نکنه این قصه رو واسش بخون در یک روستای خوش آب و هوا بره کوچولویی زندگی می کرد. اسم این بره کوچولو "سو" بود سو بره کوچولوی بامزه و خوشگلی بود. او مثل همه بره های دیگر روستا خیلی زیبا بود. اما سو بسیار بازیگوش و کنجکاو بود. او همیشه دوست داشت زیباتر به نظر برسد برای همین همیشه فکر میکرد که چطور میتواند این کار را انجام دهد. یک روز سو در حال قدم زدن بود دوستان سو مشغول بازی بودند که یکی از آنها سو را دید از دور داد زد و گفت: "سو! بیا اینجا بیا پیش ما بیا توام با ما بازی کن!". اما گوشهای سو هیچ صدایی را نمی شنید سو غرق در فکرهای خودش بود. او بسیار زیبا بود اما باز هم به فکر این بود که زیباتر به نظر برسد. همینطور که سو قدم میزد چشمانش به چیزی افتاد که برق زد. سو یک سطل رنگ دید او به یاد حرف پدرش افتاد که می گفت:" اگه دوس داری نقاشیتو قشنگترش کنی باید خوب اونو رنگ آمیزی کنی!". در ذهنش جرقه ای خورد و با خودش گفت: آها! فهمیدم. اگه بخوام زیباتر از الانم باشم باید از رنگها کمک بگیرم!". و بعد، سرش را داخل سطل رنگ کرد و بعد خودش را در آینه روی دیوار دید و سعی کرد تا با دستهایش رنگهای مختلف را به صورتش بزند. او از دیدن خودش خیلی خوشحال شد سو فکر میکرد شبیه یک موجود زیباتر شده است. حالا گوشهای سو صداها را میشنید صدای آرام باد خنک و آواز گوش نواز گنجشکان را میشنید سو به سمت خانه برمی گشت که یکی از دوستانش او را از پشت دید فریاد زد بره ناقلا توام بیا اینجا بیا پیش ما بیا همه با هم بازی کنیم این بار سو صداها را می شنید او فکر میکرد زیباتر شده است برای همین با خوشحالی برگشت و به سمت دوستانش دوید اما همینکه به آنها نزدیک شد،آنها خیلی ترسیدند و بعد همه پا به فرار گذاشتند. سو خیلی ناراحت شد داد زد و گفت منم سو. کجا رفتین؟". و بعد بچه ها آرام و آرام و با کمی ترس برگشتند یکی از بچه ها گفت: از کجا بدونیم راست میگی؟! تو شبیه گرگا شدی شاید گرگی!". سو خندید و صورتش را با آب حوض شست و بعد بچه ها فهمیدند که او همان سوی زیبا بوده است همه برگشتند و همه با هم شروع کردند به بازی وقتی بازی تمام شد یکی از بچه ها گفت تو چرا صورتتو رنگی کردی؟ تو که زیبایی!". سو گفت: " میخوام زیباتر باشم و بعد به سمت خانه رفت. دوباره فردا سو بیدار شد و از مادرش اجازه گرفت تا بیرون برود دنبال یک سطل رنگ دیگر بود او نمیتوانست زیبایی خودش را ببیند برای همین میخواست با رنگ خودش را زیبا کند. او خودش را یک نقاشی میدید که زیبا نیست و برای زیبا شدن به رنگهای مختلف نیاز دارد. او عاشق رنگ ببرها بود میخواست خودش را مثل آنها خوشگل کند او رفت و رفت تا سطل رنگی را پیدا کرد. دوباره صورتش را داخل سطل رنگ کرد و خودش را رنگ آمیزی کرد .دوباره با خوشحالی سمت دوستانش دوید اما دوستانش فکر کردند او یک بچه ببر زیباست که لباس بره پوشیده برای همین دوباره پا به فرار گذاشتند. سو از اینکه دوستانش او را نمیشناختند و فرار می کردند خیلی ناراحت شد فورا صورتش را شست و به دوستانش گفت: " بیاین اینجا. منم سو!". دوباره بچه ها سو را دیدند و برگشتند. یکی از بچه ها گفت: " ما نقاشی نیستیم که بخوایم با رنگ خودمونو قشنگ کنیم. ما رو نگاه کن. همه ما بچه ها خیلی قشنگیم نیازی به رنگ آمیزی نداریم!". و بعد همه شروع به بازی کردند و سو هم قول داد که دیگر خودش را شبیه یک نقاشی نبیند که نیاز به رنگ دارد. پایان.. 🟢 ∩_∩ („• ֊ •„)🟢 ┏━━━∪∪━━━┓ 🐞 @childrin1 🐞 ┗━━━━━━━━━┛