اگه نمیخوای فرزندت برای حل مشکلاتش دروغ بگه این قصه رو واسش بخون در یک جنگل بزرگ و سرسبز بچه زرافه ای به نام "راکی" زندگی می کرد راکی عاشق بازی بود اما دوستانش او را بازی نمی دادند. راکی یک کار زشت یاد گرفته بود که به همه آسیب میزد، حتی به خود او دوستان راکی بخاطر همین کار زشتش با او بازی نمی کردند راکی به طرز عجیبی ایستاده بود و در حال فکر کردن بود. راکی فکر کرد و فکر کرد اما راه حلی به ذهنش نرسید. او کلافه شده بود که فکر خوبی پیدا نکرده است. در این زمان یک مار که کمی شبیه او بود او را دید مار به راکی نزدیک  شد، لبخندی زد و گفت: واااای خدایا دارم خواب میبینم؟ یه نفر پیدا شد که دقیقا شبیه منه خدایا شکرت!". راکی نگاه غم آلودی داشت. او هنوز ناراحت بود. با چشمانی خیس به مار نگاه کرد و گفت: راکی فکر کرد و فکر کرد اما راه حلی به ذهنش نرسید. او کلافه شده بود که فکر خوبی پیدا نکرده است. در این زمان یک مار که کمی شبیه او بود او را دید مار به راکی نزدیک  شد، لبخندی زد و گفت: واااای خدایا دارم خواب میبینم؟ یه نفر پیدا شد که دقیقا شبیه منه خدایا شکرت!". راکی نگاه غم آلودی داشت. او هنوز ناراحت بود. با چشمانی خیس به مار نگاه کرد و گفت: و بعد به مار گفت شما با من دوست میشی؟". مار خندید و با صدای بلند جواب داد: " الللللبته که دوست میشم تو دقیقا مثل خودمی حتما راکی از اینکه توانسته بود با دروغ دوست جدیدی پیدا کند خیلی خوشحال بود مار گفت خب! بگو ببینم خونتون کجاست؟" راکی اگر راستش را میگفت، مار متوجه دروغ او می شد برای همین تصمیم گرفت دوباره دروغ بگوید. راکی گفت : " اون کوه رو میبینی؟ اون که خیلی دوره یه گودال بزرگی داره که اون خونه ماست!". مار و راکی در حال حرف زدن بودند که ناگهان دوستان مار سر رسیدند مار از دیدن دوستانش خیلی ذوق زده شد. او خیلی سریع دوست جدیدش را به بقیه معرفی کرد. یکی از مارها گفت: " خب پس بریم کنار اون درخت بازی کنیم. زود باشید بریم!". اما اگر راکی از جایش تکان می خورد، همه می فهمیدند که او یک زرافه ست نه مار برای همین دوباره همان کار زشت را انجام داد راکی گفت مامانم گفته از اینجا تکون نخور. اگه میخوایم بازی کنیم همینجا بازی کنیم!". همه مارها موافقت کردند سپس یکی از مارها که توپش را آورده بود گفت: " پس سر بازی میکنیم نباید توپ بخوره زمین باید با سرمون توپ رو روی هوا نگه داریم.". همه بچه ها موافقت کردند و بعد شروع به بازی کردند تا اینکه توپ نزدیک راکی شد و به پایین افتاد یکی از مارها فورا سمت توپ رفت و پاهای راکی را دید. او ترسید و با صدای لرزان فریاد زد: وااای! بهمون دروغ گفته. این یه زرافه ست بچه ها مار نیست. و بعد توپ را با دهنش گرفت و بالا آورد همه مارها از کار زشت راکی خیلی ناراحت شده بودند راکی هم از اینکه دروغ گفته بود خیلی شرمنده بود همه مارها او را ترک کنند اما ماری که شبیه او بود روبرویش ایستاد مار واقعا ناراحت بود چون فکر میکرد که فریب خورده است اما راکی را ترک نکرد به او نگاه کرد و گفت: " دروغ گفتن راه خوبی نیست دروغ کار زشتیه که ما رو از بقیه دور میکنه. اگه مشکلی برات پیش اومد باید راستشو بگی. تا با پدر و مادرت بتونی اون مشکل رو حل کنی دروغ راهش نیست. پایان... ♥️        ∩_∩        („• ֊ •„)♥️    ┏━━━∪∪━━━┓ 🌿    @childrin1🌿    ┗━━━━━━━━━┛