آخر شبها، نه و نیم ده را نمیگویم، یک و نیم دو شب به بعد... بیآرتی خاوران-آزادی که حاصل جمع همه اتوبوس های اوراق تهران که رفت و آمدشان در شان حدفاصل پارکوی به تجریش نبود... درست در میان آن همه معتاد که امیدی برای به صبح رسیدنشان متصور نمیشدم و یکی در میان در سرمای زمستان جای خوابی نرم که نه اما گرم تر از بیآرتی نداشتند و لابلای جوان و نوجوانان مست کرده ای که بغل گوشم هذیان میگفتند، درست در سیاهنما ترین نقطه این تهران که آن روزها "مال" کمتر داشت اما مال آدمهای بیشتری بود، همیشه به خستگی آن مردها نگاه میکردم که با چشم باز خوابشان میبرد و با ترس رد شدن از ایستگاه محل سکونتشان ده بار به خواهرمادرم قسمم میدادند یادم نروم نرسیده به ایستگاه بیدارشان کنم، به آن یاس خنثی که ایمان داشت هیچ روز خوبی را برای الی ماشاالله باقیمانده عمرش مقدر نکرده اند و به بدبختی نیشخند میزدند، به شرمی که از استشمام بوی عرق سگیشان که معلوم بود حاصل انباشت تکاثرگونه عرقی است که از صبح تا همین بوق سگی که چند دقیقه پیش به صدا درآمده داشتند، به آن پرتاب شدگیشان از جهان سرخوشانه ما که گهگاه به آنان نگاه میکردیم تا با انگیزه شبیهشان نشدن برای زندگی تلاش بیشتری کنیم، به آن حقوق که ماهانه بابت حق بردهداری به حسابشان واریز میشد... همه فریادها در سکوتم خلاصه میشد، دم و بازدم مزورانه نفسهایی که هرم گرمایش یخهای قطب را آب میکرد به من اجازه آن را نمیداد یکبار حالیشان کنم این جوان لباس شهری پوشیده اگر دوایی ندارد اما دردی به جانش جا خوش کرده که همیشه با خودش میگوید کدام روز، این روزگار بد روزی روزش را با خوشه هایی برابرتر بسته بندی میکند... راستی موبایلتان زنگ میخورد، راضی به زحمت این پهلو به آن پهلو شدن و دست در جیب گوش چپ کردن و درآوردنش و با چشمهایی که تازه نور السیدی مناسبات تنظیم رنگش را به هم میزند و ریز میشوند تا نوشته ریزتر روی موبایل را بخوانند و بفهمند به رسم همیشه "منزل" است که از منزل تماس گرفته نبودید، اما خب رضایت میدادید و جواب میدادید و یکهو لبتان به لبخند باز میشد، میفهمیدم دختر بچهتان است که پای گوشی آمده و معذلک میگفتید چند ایستگاه مانده تا برسید... باز هم خواب و دست من که تکانتان میداد و میگفت "آقا رسیدید ایستگاه است" و دویدن برای رسیدن، نه نرسیدن... و من یک نفس عمیق میکشیدم و میدیدیم که شهر هنوز در خواب است!
#روز_کارگر
@chobealef