🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
دوباره شده بودم همون گلاره ی همیشگی.انگار لازم بود حضور بهراد بشه یه تلنگر و کاری کنه از این رو به اون رو
شم.
نمی خواستم جلوش ضعف نشون بدم و اون تصویر قشنگی که از خودم تو ذهنش ساخته بودم رو بشکنم.نمی
خواستم بدونه اینی که الان جلو روش وایساده فقط یه مرده ی متحرکه.یه بازنده که همه ی زندگیشو پای یه انتخاب
عجولانه ویه تصمیم احساسی باخته.
کنار مامان وروبروی بهراد نشستم.نگام هنوز تو اون یه جفت چشم سیاه،مات بود.اما سوال مامان باعث شد به خودم
بیام.
_نگفتی چی شد؟!
نگاه مرددمو از بهراد وکوروش گرفتم وزیر لب زمزمه کردم.
_گفتم که سر فرصت براتون توضیح می دم.
مامان دستمو گرفت وفشرد.
_نگران نباش گلاره.آقا بهراد و دوستشون همه چیزو می دونن...حاجی شریفی بهشون گفته.
بهراد بلافاصله گفت:واسه همینم اینجاییم.
یه دلگرمی قشنگ پشت این جمله ی تاکیدی که گفت وجود داشت.اما نمی دونم چرا نتونستم درست عکس العمل
نشون بدم.سرمو پایین انداختم وبا دلخوری زمزمه کردم.
_شما لطف دارین.
با کمی مکث جواب داد.
_وظیفمه.
مامان به جام تشکر کرد.یه سکوت چند دقیقه ای ونگاه های پرسشگر اونا که منتظر به من زل زده بودن وادارم کرد
حرف بزنم.
_چیز خاصی اتفاق نیفتاد.پرونده رو یه دور بررسی وشاهد هارو احضار کردن.
با تردید نگاهمو به چشمای نگران مامان دوختم.اون با ناباوری زمزمه کرد.
_همین؟!
_فکر کنم یه جلسه ی دیگه باید تشکیل بشه.
بهراد داشت عمیقا نگام می کرد از چهره ی گرفته ومتفکرش کاملا مشخص بود حرفامو باور نکرده.
خودمم باورش نداشتم.اما چیکار می کردم؟تو این موقعیت مگه می تونستم حقیقت رو بگم.
البته چیزایی که گفتم دروغ نبود.به احتمال خیلی زیاد رای صادره بابت این پرونده برعلیه امیرمی شد.وما به اعتقاد
آقا احسان باید اعتراض می کردیم تا تو دادگاه تجدید نظر مورد بررسی مجدد قرار بگیره.
با صدای ضعیف ونا مطمئن بابا که داشت مامان رو صدا می زد،از فکر وخیال بیرون اومدم.
مامان از جاش بلند شد.سریع دستشو گرفتم.
_یه وقت حرفی از دادگاه بهش نزنی؟!
با بغض گفت:خیالت راحت باشه.اصلا خبر نداره امروز دادگاه بوده.
دستشو کمی فشار دادم.
_قربونت برم خودتو کنترل کن...نذاربا دیدنت چیزی بفهمه.باشه؟
فقط سرتکان داد واز کنارم گذشت.به حدی تو این مدت روحیه ی جفتشون ضعیف شده بود که گاهی مجبور می
شدم مثل بچه ها نازشونو بکشم.
به محض دور شدن مامان بهراد خم شد و آهسته زیر لب زمزمه کرد.
_چه اتفاقی افتاده گلاره خانوم؟...خواهش میکنم به من بگین.
باید می گفتم؟!...اونم به کسی که حالا حضورش جز به خاطر حس انسان دوستی وکمک هایی که در حق من
وخونواده م کرده بود معنای دیگه ای نمی داد؟
_چرا باید اتفاق خاصی بیفته؟من که همه چیزو گفتم.
دستاشو تو هم قلاب کرد،عقب کشید وتکیه داد.
_اما من باور نمی کنم؟
خیلی مطمئن تو چشام زل زده بود.سرمو پایین انداختم.
_یعنی می گین دارم دروغ می گم؟
_همه ی حقیقت رو هم نمی گین.
مامان ازاتاق بیرون اومد وفرصت نشد جوابشو بدم.
_یوسف از دیدنتون خیلی خوشحاله.ازم خواست حتما شمارو واسه ناهار نگه دارم.
بهراد سریع عکس العمل نشون داد.
_نه مزاحمتون نمی شیم.
ابروهای کمونی مامان تو هم گره خوردوبا دلخوری لب ورچید.
_این چه حرفیه بهراد جان...نترس یه لقمه غذای فقیرانه کسی رو نمک گیر نمی کنه.
کوروش با یه لبخند مهربون جواب داد.
_اختیار دارین حاج خانوم.ما که از خدامونه.منتها می خوایم مراعات حال استاد رو کنیم.
_یوسف خوشحال میشه بمونین...تورو خدا دعوتشو رد نکنین.
کوروش به بهراد چشم دوخت و اون با تردید گفت:آخه اینجوری...
نگاهشو ازمن دزدید واین یعنی اینکه فکر میکرد من با حضورشون تو این خونه چندان موافق نیستم.
_بودنتون واسه بهتر شدن روحیه ی بابا خیلی خوبه.
با خودم گفتم)اما به شرطی که این بودن فقط به امروز ختم نشه(
از چیزی که به ذهنم خطور کرد،حسابی جا خوردم.من نباید همچین چیزیو می خواستم.بودنش اینجا اصلا درست
نبود اونم وقتی که ریشه ی این احساسات هنوز تو قلبم خشک نشده بود.و اون دیگه یه جوون مجرد به نظر نمی
رسید.
نگام بی اختیار به دست چپش دوخته شد.اون داشت با کلی تعارف درخواست بابارو قبول میکرد.
مامان با شوق از جاش بلند شد تا دنبال تدارک ناهار بره.باید کمکش میکردم.اما نگام به جای خالی حلقه تو دست
بهراد مات بود.اونقدر توفکر وخیالم غرق شده بودم که نفهمیدم اون کی متوجه این خیره شدن بی دلیلم شده.فقط یه
لحظه دیدم دستاش مشت شد و تا به خودم بجنبم وسرمو بالا بگیرم.بلند شد از کنارم گذشت وبه سمت آشپزخونه
رفت.
هنوز تو شوک مشت شدن دستاش وجای خالی اون حلقه بودم که کوروش بی مقدمه گفت:بهراد از شما خیلی تعریف
کرده بود.طوریکه مشتاق بودم ببینمتون.
تو لحن حرفاش ونگاهش هیچ چیز بدی وجود نداشت که باعث شه واکنش بدی نشون بدم.اما خیلی سرد ورسمی
گفت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃