دوستانه‌ها💞
سهراب:زهی خیاله باطل از سهراب فاصله گرفت. ارباب:ریشت کثیفه سهراب ریشت. سهراب:حداقلش اینه که یه رع
_بی بی........ از ارباب میترسم بی بی زیر لب چیزی گفت و با کمکه زهرا بردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت بی بی:زهرا برو یه اب قند بیار.....بدو......فشارش افتاده زهرا:چشم و از اتاق رفت بیرون بی بی:تو چرا انقدر ضعیفی؟؟ قوی باش.... چیزی دیدی مگه.....بالا بجز داد و بیداد که اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر فشارت افتاده پس زدم زیر گریه _بی بی حتما باید یکی میمرد که من بیحال میشدم هیچ میدونی چیا شنیدم؟؟؟؟ شنیدم این مرده سهراب برادر اربابه در حالی که شما گفتین فقط یه برادر داره شنیدم هم جنس بازه در حالی که هم جنس بازی یه گناه کبیرس شنیدم ارباب میخواد گردن بزنه و با خیال راحت به زندگیش ادامه بده بدون هیچ عذاب و جدانی و شما بازم میگی اتفاقی نیوفتاده؟؟؟مگه دیگه قراره چی بشه؟؟؟؟ بی بی دستمو نوازش داد بی بی:اربابو نمیشناسی سوگل......نمیشناسی.... _میشناسم بی بی خوبم میشناسم ارباب یه روانیه، درست همون دیقه ای که ادم فکر میکنه این مرد میتونه خوبم باشه میشه یه اهریمن، یه سنگ دل،یه قاتل بی بی:ارباب هیچ کدوم از اینایی که میگی نیست، اربابم یه زمونی خوب بود. اما زمونه عوضش کرد. موقیتش عوضش کرد. اماده ای از اربابو زندگیش بگم تا بدونی ارباب چی بود و چی شد؟؟ سرمو تکون دادم زهرااومد تو اتاقو اب قند و داد دستمو نشست کنارم. بی بی:زهرا من کناره سوگل میمونم تا حالش جا بیاد برو کارارو انجام بده. زهرا:اخه بی بی دل نگرانم. بی بی:برو دختر من پیششم. زهرا چشمی گفتو از اتاق رفت بیرون. بی بی:نمیخوام زهرا از چیزایی که میگم بدونه،چون زهرا احساساتیه و به همه چیزم قانس، اونی که فضوله و دوست داره از همه چیز باخبر بشه تویی. _بگو دیگه بی بی. بی بی خندید و شرو کرد. بی بی:برا تعریف کردنه زندگیه ارباب میخوام برگردم به خیلی زمونه پیش، قبل از بدنیا اومدنه ارباب. اون موقه من تازه باشوهره خدابیامورزم که اینجا کار میکرد ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا برا خدمتکاری. زمانه ارباب اردشیر پدر بزرگه ارباب سالار. ارباب اردشیر مثله ارباب سالار بود، پرقدرت،بانفوذ و مغرور. ارباب اردشیر دوتا پسر داشت به اسمای اردلان و اصلان. اردلان خان پسره اول ارباب اردشیر بود یاغی و سرکش. اصلان خانم پسره دومه ارباب بود احساساتیو ساکت. ارباب بجز این دوتا پسر ،سه دختره دیگه هم داشت. اولی شوکت بود،از خوبی و خانمی همتا نداشت. دومی مهناز بود زیباو جسور. سومی هم که ملوک السلطنه، که متاسفانه از همون موقه بدعنق و بداخلاق بود باهمه سره جنگ داشت. همه ی بچه ها از مهتاج بانو بودن،زنه ارباب اردشیر،خانمه عمارت. ارباب اردشیر هیچ وقت بازنه دیگه ای نبود،همه ی جونش مهتاج بانو بود. خلاصه اون زمان عمارت و روستا پر از شادی و نشاط بود پر از رفت و اود و خوبی، پر از عدالت، تا اینکه مهتاج بانو یه بیماریه ناعالج میگره و طی سه ماه میمیره. عمارت بهم ریخت همه چیز از هم پاشید. ارباب اردشیر روز به روز بداخلاق میشد، اردلان خان هم یاغی تر و سر کش تر میشد واصلان خان هم ساکت و ساکت تر. دختراهم که دیگه بدتربعد از مرگه مهتاج بانو بدبیاری پشت بدبیاری میومد. اما هنوز عمارت سرپا بودو بکل از هم پاشیده نشده بود. دوسال بعد شوکت خانم و مهناز خانم ازدواج کردنو از عمارت رفتن. چند سال گذشت، اردلان خان واصلان خان بزرگ شده بودن، اردلان خان۶5ساله شده بود و اصلان خان۶3ساله. اصلان خان چون ساکت بود وپسرکوچیکه بیشتر مورده حمایته ارباب قرار میگرفت. خلاصه گذشت وگذشت تا یه باغبون به عمارت اضافه شد. ادامه دارد... 🍃🍃🍂🍃