دوستانه‌ها💞
ارباب:پس تو هم از حامله بودنش خبر داشتی؟!!!!!!!! هر چند احمقم که تعجب میکنم بالاخره تو نزدیکه دکتر س
سوگل:ارباب...ارباب خواهش میکنم ارباب، به دکتر رحم کن... دک.... _حرفی نشنوم صبحونتو بخور. سوگل چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. دکتر زنه بارداره منو فراری داده بود، کمترین جذاش مرگ بود اما....نه....یه جذای بهتر سراغ داشتم. ارام:داداش ارباب میشه بگ.... _ساکت ارام...تو حرف نزن... اگر میبینی با تو کاری ندارم، فقط دلیلش اینکه خواهرمی و از جونم عزیز تر. ملوک السلطنه:دیگه دارم عصبانی میشم... یکی هم به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟!!! ارباب شما رفته بودی.... _ملوک گفتم ساکت.... اقااااا سامیار میاد همه چی معلوم میشه... ملوک السلطنه:سامیار... سامیار کیه؟؟؟ _دکتر دیگه چیزی نگفتم و شرو کردم به خوردن...اما چه خوردنی!!!! سوگل چیزی نمیخورد، هر چی میخوردم زهرم میشد. _سوگل مگه نمیگم بخور؟؟؟!!!! فقط دوست دارم یک کیلو ازت کم شه من میدونم و تو. سوگل بعد از تهدیدم شرو کرد به خوردن، تا زور بالا سرش نمیرفت کاریو که میخواستمو انجام نمیداد. بعد از خوردنه صبحونه،رفتم سالن..پشته منم بقیه اومدن. باغرور نشستم رو صندلی. به ساعتم نگاه کردم... الانا بود که دکتر بیاد. سوگل:ارباب...بخدا دکتر نیته بدی نداشت... فقط... فقط میخواست به من کمک کنه. زیادی نگرانه دکتر بود و همین منو عصبانی میکرد. دوست نداشتم به کسی محبت کنه.. برا کسی نگران بشه...اصلا دوست نداشتم. کیان و دکتر اومدن تو سالن. کیان:امرتون انجام شد ارباب اینم دکتر. سرمو تکون دادم و به دکتر نگاه کردم...دکتری که نگاهش رو سوگل بود. _به به اقا دکترررر، اقا سامیار... سامیار خانه فرخی...دوس پسره خواهره بنده... نجات دهنده ی زنه باردارم.... وااای... واااای که من چقدر دیر فهمیدم چه مهره ی مهمی زیره دستمه!!!! تو چقدر مهربون بودی اقا دکتر... تو چقدر دلت بزرگ بوده اقا دکتر!!!! ملوک السلطنه:ارباب به نظرت دیگه وقتش نیست یه چیزی بگی؟؟؟!!! وقتش نیست بگی این دختررو چطور پیدا کردی و اصلا چه ربطی دکتر داره؟؟؟ _گفته بودی ارام و این دکتره هم دیگه رو دوست دارن... گفته بودی مطمئنم... من رفتم تحقیق و تحقیق کردم پاک بو تمیز مثله اب... گفتم خواهرمه باید بیشتر تحقیق کنم تا قرص تر بسپارمش دسته این یابو...رفتم یزد... جایی که قبال زندگی میکرد و........ خلاصه ای از هر چیو که اتفاق افتاده بود و گفتم. ارام و سوگل داشتن گریه میکردن اما ملوک بابهت به من نگاه میکرد. دکتر:مادر...مادر بزرگم؟؟؟ _نگرانه اون نباش... اونو بخاطره خوبیایی که در حقه ارباب زادم کرده بود بخشیدم...کاریش نکردم... اما تو.... دکتر:من...من چی؟؟؟!!! من فقط خواستم کمک کنم. فقط خواستم سوگل خانمو از مرگ نجات بدم... سوگل خانم مطمئن بود که شما هم خودشو هم بچه ی تو شکمشو نابوذ میکنین و منم... _توام غلط اضافی کردی... گوه خوردی... زنه منو... زنه ارباب و... مادره بچه ی منو... فراری دادی!!!! به چه حقی؟!!!! ارام:داداش...داداش ارباب... خواهش میکنم... عف کن... ببخش... نکشش داداش... داداش... خواهش میکنم... سوگل:ارباب... ارباب سالار... خواهش میکنم. _ساکت... ساکت باشین.... 🍃🍃🍂🍃