دوستانه‌ها💞
خیابان ها در ساعت ده و نیم شب نسبتا خلوت بود و کمتر از نیم ساعت طول کشید تا از گلشهر به دوهزار رسیدی
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و پرسشگرانه نگاهش کردم . -مردی به نام مانی بهم زنگ زد! مات و مبهوت نگاهش کردم .موشکافانه نگاهم کرد و گفت : -میشناسیش؟ دروغ گفتن به داریوش به مراتب راحت تر بود از دروغ گفتن به این مرد ! -ب...بله ! دوستم ... بود. -بهم گفت نامزدته !گفت داریوش تو رو بزور برده خونه اش .از من خواست نجاتت بدم . و حالا او پرسشگرانه نگاهم میکرد و منتظر بود در رابطه با این اتفاقات برایش توضیحاتی داشته باشم .او آرام بود و نرم! و همین به من جرأت صحبت کردن میداد. سعی کردم در گفتن حرفهایم کمترین دروغ را به کار ببرم .اما بخاطر همین یک ذره دروغ هم عذاب وجدان داشتم. -خب ... یه مدتی هست میشناسمش فکر میکردم میتونم بهش اعتماد کنم.اما دیدم فرد مورد اعتمادی نیست .بنابراین دیگه تصمیم گرفتم نبینمش .اما خب.. اون راحت با این جدایی کنار نیومد. امشب هم احتمالا تعقیبم کرده و بعدش به شما زنگ زده !امیدوار بودم دیگر سوالی نپرسد و مرا وادار به بیشتر دروغ گفتن نکند.بخصوص اینکه در مقابل این مرد دروغ گفتن اصلا کار راحتی نبود !دست و پا و دل آدم میلرزید ! مرجان لامصب جواب نمیداد که نمیداد.اتومبیل کمیل چند اتومبیل عقب تر از ما پارک کرده بود. از آینه بغل میدیدمش! از اتومبیل پیاده شده بود و کلافه و عصبی کنار اتومبیلش قدم میزد. و من واقعا دیگر نمیدانستم کجای نقشه اش خوب پیش نرفته بود که اینقدر عصبی بود! -دیگه به دوستت زنگ نزن .احتمالا گوشیشو با خودش نبرده !واحتمالا تا صبح بر نمیگرده ! خجالت زده گفتم : -من شرمنده ی شما شدم .ببخشید بخدا ! به قیافه ی درهم و فشرده ام لبخندی زد و گفت: -همیشه که همه چی بر وفق مراد و مناسب حال نیست. گاهی اوقات تجربه های اینجوری هم لازمه! باتعجب نگاهش کردم . باز خندید وگفت : -منظورم تجربه هایی مثل شب تا صبح کنار ساحل توی ماشین موندنه! خب چه میشه کرد؟ تو یک دختر جوونی و درست نیست تو رو ببرم خونه ی خودم! و قطعا خودت هم نمیپذیری! پس بهترین جا ،موندن توی این اتومبیله ! شرمنده نگاهش کردم . -باورم نمیشه باعث شدم توی همچین شرایطی گیر کنین .کاش الان میتونستم برم خوابگاه. اما میدونم اگه برم بدجور سین جیم میشم -اینقدر خودتو مواخذه نکن دختر !شاید تا آخر عمر دیگه همچین موقعیتی برات پیش نیاد که بخوای شب تا صبح توی ماشین و کنار ساحل بمونی و به امواج دریا گوش بدی تا خوابت ببره! بعد نفس عمیقی کشید .در اتومبیل را قفل کرد. شیشه ها را بالا کشید و گفت: -من خیلی وقته بیدارم! اینقدر خسته ام که احتمالا خیلی زود خوابم میبره .تو هم سعی کن بخوابی چکاوک خانوم! چشماتو ببند .روی صدای امواج دریا تمرکز کن . قول میدم خیلی زود خوابت ببره . جوری حرف میزد انگار بارها تجربه اش را داشت .صندلی اش را کمی خم کرد و سرش را روی پشتی آن گذاشت .شب بخیر آرامی گفت و چشمهایش را بست. و خیلی سریع نفس هایش منظم شد.معلوم بود که خیلی خسته هست. به همین راحتی به خواب رفت! و من چقدر احساس امنیت میکردم در کنار این مرد! و همین حس امنیت باعث شد خیلی زود چشمانم گرم شود، به توصیه اش عمل کردم .چشمهایم را بستم، به صدای امواج دریا گوش سپردم و خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به خواب رفتم! چشمهایم را باز کردم .صبح شده بود .باورم نمیشد خیلی راحت چند ساعت خوابیده باشم .آن هم در اتومبیل ضیاءالدین دریاسالار!هوای درون اتومبیل کمی سرد شده بود.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و او را نگاه کردم .روی صورتش به سمت من بود و مثل یک پسر بچه آرام خوابیده بود .نفس هایش فوق العاده منظم و آرام بود.خوش چهره بود و چهره اش به دل می نشست .با دیدن او ناخودآگاه لبخند روی لبانم نشست .شاید بخاطر حس اطمینان و اعتمادی که تزریق میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍂🍃