دوستانه‌ها💞
#ترنج - حالا برو تو اتاقت بشین تا نوبتت بشه و بیام سراغت دختره‌ی نحس و خودخواه و به درد نخور. چنا
آن قدر در اتوبوس و تاکسی های مسیری نشسته بودم که حس می کردم ستون فقراتم شکل صندلی به خودش گرفته. از کارت بانکی که متعلق به فیروزه بود برای برداشت وجه استفاده می کردم و اگر مجبور می شدم با حساب خودم کار کنم همان روز آن شهر را ترک می کردم نمی خواستم پیدا شوم نمی خواستم پیدایم کنند. نه به خاطر این که از مردن می ترسیدم. به خاطر این که هنوز کلی کار ناتمام داشتم که باید انجامشان می دادم اما با این خانه به دوشی امکانپذیر نبود. بالاخره یک تلفن عمومی پیدا کردم. کارت را از جیبم درآوردم و با شماره ای که وکیلم به اسم دخترش خریده بوده تماس گرفتم. بلافاصله جواب داد و مردد گفت: - ترنج؟ - سلام خانوم دکتر, - سلام دخترم. کجایی تو؟ می دونی چند وقته ازت بی خبرم؟ - می دونم. مجبور شدم جا به جا شم. نشد تماس بگیرم. - کجایی الان؟ من و من کردم. با من چه کرده بودند که از یک ساده لوح زودباور که همه را خوب می دید به کوهی از بی اعتمادی مبدل شده بودم که همه را بد می دید؟ قشمم. می دانستم کد شهر روی گوشی اش افتاده و دروغ گفتن بی فایده‌ست. - اونجا چه کار می کنی؟ آخرین باری که باهات حرف زدم شیراز بودی. آهی کشیدم و گفتم: - به نظر شما چه کار می کنم؟ مکثی کرد و گفت: - تا کی می خوای این جوری ادامه بدی؟ به سمند سیاه رنگی که شیشه های دودی داشت و آن طرف خیابان ایستاده بود نگاه کردم. دلم ریخت. -واسه همین تماس گرفتم. دیگه نمی تونم این جوری ادامه بدم. ویزای دبی رو می خوام. از اینجا یا کیش میرم. - دبی؟ دیوونه شدی ترنج؟ تک و تنها می خوای بری دبی؟ مگه الکیه؟ - پدرم در اومد از بس جا به جا شدم. ایران واسه من امن نیست. هرجا میرم هزار تا چشم رومه. امنیت دبی واسه یه دختر تنها خیلی بیشتره. تحرکی را در داخل سمند احساس کردم. سرنشین داشت. - ترنج جان تو مثل دخترمی. به حرفم گوش کن. این راه و رسمش نیست. این شهر به اون شهر کم بود حالا می خوای از این کشور به اون کشور در به در شی؟ ببین چی میگم. بیا تهران. بیا پیش من. بیا با هم حرف بزنیم. پسر عموت نمی تونه بلایی سرت بیاره. طبقه‌ی پایین خونه‌ی من خالیه. فکرشم نمی کنه که تو اینجا باشی. مگه نمیگی میخوای بری دبی؟ خب حداقل یه هفته ده روز طول میکشه تا ویزا بگیریم. این مدت رو بیا تهران. باور کن مخفی شدن اینجا خیلی راحت تره از شهرستانه. بیا به جون نسیم و بهراد نمی ذارم دست کسی بهت برسه. نیمی از حرف هایش را نشنیدم. سمند سیاه بدجوری دلهره آور بود. - شما یاسر رو نمی شناسین. مثل سگ بو می کشه و پیدام می کنه. نمی تونم ریسک کنم. - خب پیدات کنه. می خواد چه کار کنه؟ مگه جرمی مرتکب شدی؟ طرف آدمکش و قاتل که نیست. چرا همه فکر می کردند من از مردن می ترسم؟ - من نمی خوام یاسر پیدام کنه خانوم دکتر. آه بلندی کشید. به نظر می رسید واقعاً نگرانم شده. هرچند که شاید او هم فیلم بازی می کرد. - باشه. عکس و کپی پاسپورتت رو دارم. امروز اقدام می کنم. نهایتش بتونم ویزای سه ماهه بگیرم واست. - خوبه. منتظرم. لطفا عجله کنین. وقت ندارم. تماس را قطع کردم و در حالی که تمام حواسم به پشت سرم بود با احتیاط راه افتادم. صدای استارت را که شنیدم پاهایم سِر شد. هوا به شدت گرم بود و خیابان ها خلوت. قدم هایم را تند کردم و برای یک تاکسی مسیری دست تکان دادم. خودم را توی ماشین انداختم. سرم را برگرداندم و سمند سیاه را دیدم که همچنان دنبال من بود. **هفت_ماه_قبل؛ با صدای هق هق به هوش آمدم اما چشم باز نکردم. هنوز در برزخ دست و پا می زدم. چند دقیقه بعد از این که رگم را بریده بودم نوری شدید به چشمانم تابانده شد و احساس کردم که به پرواز درآمده ام. بعد از آن در خلایی عجیب دست و پا می زدم. انگار به سیاره‌ی دیگری که هیچ جاذبه ای در آن وجود نداشت منتقل شده بودم. اطرافم فقط نور بود. حضور چیزی را در نزدیکی ام احساس می کردم اما نور اجازه نمی داد ببینمش. و حالا صدای هق هقی می آمد اما باز هم ترس از نور نمی گذاشت چشمانم را باز کنم. انگشت دستم را تکان دادم و سوزش شدیدی در مچم احساس کردم. پس نمرده بودم. کم کم همه چیز را به خاطر آوردم. میلاد را، مادرش را، عمو را، یاشار و ثمر را و در نهایت یاسر را - هنوز به هوش نیومده؟ صدای یاسین بود. - نه. نمی دونم چرا بیدار نمیشه. شاید کم بهش خون تزریق کردن. این صدای مادر بود. - کم چیه زن عمو؟ هرچی من خون داشتم کشیدن دادن به این تحفه. اونی که باید دراز به دراز بیفته منم. علیرغم تمام مصیبت هایی که یاسر مرا عاملش می دانست یاسین ترکم نکرده بود. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🍃🍂🍃