#چکاوک
و میدانست الان وقت چیست! نگران هم بود. نگران محبت بین ما !که نکند هنوز که درست و حسابی شکل نگرفته؛ در لابه لای خجالتهای چکاوک و درشت خویی من از بین برود و ناپدید شود !شاید هم به حساب خود میخواست شعله ی محبت و عشق زن و شوهری را تشدید کند. بنابراین گفت:
-چه خوب شد رسیدی پسرم میخوام اندازه ی لباس عروسمو بگیرم، دست تنهام و کمرم درده! نمیتونم سرپا وایسم،بیا یه کمکی برسون،
بعد رو به چکاوک گفت:
-عزیزم وایسا تا اندازتو بگیره .اینجوری نشسته که سایزت درست درنمیاد. بیا ضیاءالدینم این متر خیاطی رو بگیر.
چکاوک با خجالت اطاعت کرد. وسط اتاق ایستاد. و حالا بود که دلیل شرم و خجالتش را مفهمیدم. لباس نازک حریری و بازش داشت به کشتنم میداد !حتی بعد از آن شب هنوز از من رو میگرفت !دل من رو به سقوط بود.خانم جان گفت:
-ضیاء بیا این متر رو بگیر مادر حواست کجاست!
شرمنده از حواس پرتی ام که باعث و بانی اش تماشای لذت بخش تن خوشگل زنم بود؛ متر را از خانم جان گرفتم و در مقابل چکاوک ایستادم.
در نهایت من رو به غش بودم و چکاوک از خجالت داشت آب میشد.مطابق خواسته ها و راهنمایی های خانم جان ،تمام سایزها را گفتم.
خانوم جان به سایزها نگاهی انداخت و با شیطنتی بچگانه رو به من گفت:
-ماشاا... هزارماشاا... به عروسم !پسرم همیشه خوشگل پسند و خوش پسند بود!
چشمهای من رو به خماری بود که خانم جان بساطش را جمع و جور کرد تا برود.آتش و شور عشق به پا کرده بود و حالا با لبخندی بر لب ما را ترک میکرد، این شیطنتها از مادرم بعید نبود.چکاوک خواست او را بدرقه کند.
-نمیخواد بیای مادر! مگه کجا میخوام برم. شام تا یک ساعت دیگه آماده میشه، دیگه بیاین اون ور!
مادرم که رفت؛ به چهارچوب در اتاق خواب تکیه دادم و کلافه نگاهش کردم. زیر لب گفتم:
-باید بگم تف تو روح کوروش با این لباسا !چکاوک هنوز نگاهم نمیکرد. دختر بیچاره آخر چطور میخواست نگاهم کند. با چشمهایم داشتم تمام او را میخوردم .بریده بریده گفت:
-این...لباسو.. ماهی جان...گفت بپوشم که.. سایز درست دربیاد،حالا...میشه بری.. تا عوضش کنم؟
ابروهایم را بالا انداختم و نچ کشداری حواله ی صورت نازش کردم.معترض و خجالت زده نگاهم کرد.
-بدجنس نشو!
یک قدم به سمتش برداشتم .درحال یکه سعی میکرد لبخند محو روی لبش را مخفی کند یک قدم به عقب برداشت .
-ضیاءالدین !شیطنت نکن!
حالا به دیوار چسبیده بود. در مقابلش ایستادم و درحالی که دستم را به کمر زده بودم و در یک سانتی متری او ایستاده بودم ؛با حس مالکیتی
بی حد و حصر ،با ذوقی بینهایت ،و با دیوانگی هایی که در انتظار انجام ،در پشت چشمهایم مانده بود نگاهش کردم .داشت زیر بارش بی وقفه ی نگاهم جان میداد این زیباروی ناز با
این لباس های دلبر !لب گزید و گفت:
-هی مرد گنده! قصد و غرضت چیه؟!
در یک حرکت ناگهانی دستم را کنار سرش روی دیوار گذاشتم و صورتم را در میلیمتری صورتش نگه داشتم .هین آرامی کشید ودستهایش را به حالت دفاعی، به رسم عادت روی سینه اش در هم زنجیر کرد.تا حایلی درست کند بین منو خودش! پچوارانه در صورتش گفتم:
-قصد و غرضم داره دیوونم میکنه ! وای اگه بدونی!قفسه ی سینه اش حالا بالا و پایین میشد. رنگ نگاهش داشت تغییر میکرد و از خجالت و شرم و مقاومت ،رو به خواستنی
شیرین تغییر مییافت .امکان نداشت این دختر بتواند در برابر من تاب بیاورد و مقاومت کند،تجربه به من میگفت دل نازش الان ب.... میخواهد .از همان ها که دیوانه اش کند و قلبش را بلرزاند.چشمهایم....
-دل نازنینم چی میخواد؟!
-دلِ...من؟...هی ..هیچی... نمی..خواد..
-واقعا نمیخواد؟! باشه.... و او چشمهایش را بر هم گذاشت .
....
اما شیطنت من حالا حسابی گل کرده بود. چشم هایش بسته بود و من چانه اش را نرم ب....م و عقب کشیدم چشمهایش را باز کرد و ناباورانه نگاهم کرد. باورش نمیشد .....
-بریم شام؟به وضوح بغ کرد و چشمانش پر از ناراحتی شد .دست خودش نبود که اخم هایش در هم رفت و صدایش رنگ غم گرفت و گفت:
-شما برید، منم لباسمو عوض میکنم و میام!
یک تای ابرویم را بالا برده بودم .
-اخم کردی چرا خانومی؟!
-اخم ؟! من اخم نکردم !چرا باید اخم کنم!
-گفتم شاید ،یه وقت ،چیزی باب میلت نبود!
-نه خیر هم !بیخودی حرف برام درنیارین!
بعد به سمت دراتاق رفت و کنار آن ایستاد .
-خب...اگه میشه... برین بیرون...تا من... لباس عوض کنم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88