#ترنج
چقدر دلم می خواست اون اتاق واسه من باشه اما نشد. پدر لیوان را کنار گذاشت و گفت:
- بزرگ شدی ولی هنوز بهش حسودی می کنی.
دست روی زانویم گذاشتم که برخیزم و در همان حال گفتم:
- نه پدر جان. از اون مرحله خیلی وقته که رد شدم. اینایی هم که گفتم از بی خوابیه شما جدی نگیر. دست روی پایم گذاشت و اجازه نداد بلند
شوم و گفت:
- بشین. قهر نکن.
نای مخالفت هم نداشتم. آه
کشیدم و سر جایم ماندم.
- بین پسرام تنها کسی که اینقدر نسبت به من خشم و کینه داره تویی. تنها کسی که احساس می کنه ترنج رو بیشتر از شما دوست دارم تویی. توی این خونه تنها کسی که به یه دختر یتیم که یه مادر مریض داره سخت گرفته و می گیره تویی. من دوست داشتم دختر داشته باشم انکار نمی کنم. ترنج عزیزتر از دختر خودمه اینم انکار نمی کنم. اما مگه ميشه یه پدر بین بچههاش فرق بذاره؟ ممکنه کیفیت دوست داشتن فرق کنه اما کمیت یکسانه. دختر باوفاتره محبتش رو بروز میده عشق میده، روح میده و به همون اندازه هم طلب می کنه. اما پسر کمتر احساساتش رو نشون میده کمتر عشق میده، وفاش کمتره. فکر می کنه کسر شأنشه اگه از محبتی که توی دلش هست چیزی بیرون درز پیدا کنه. واسه همینه که پدرها رابطهی بهتری با دختراشون دارن و معمولا با پسراشون درگیرن. اگه روزی خدا بهت این سعادت رو داد که دختردار بشی و ببینی چقدر از لحاظ روحیات با ثامر متفاوته اون موقع حرف من رو می فهمی. می بینی که بیشتر دوستش نداری بهتر دوستش داری.
خواستم برخیزم باز هم مانع شد.
- من هیچ وقت به مادرت به خاطر بچه سخت نگرفتم. اگه زنده بود شهادت می داد که من توی مدت زندگی زناشوییمون در هیچ زمینهای بهش سخت نگرفتم و اذیتش نکردم. بعد از توه من دیگه بچه نمی خواستم. اصرار خودش بود. من هميشه به داده و ندادهی خدا شاکر بودم و هستم.
این بار او برخاست. سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- فکر می کردم قراره به خاطر اتفاق دیشب کلی حرف بارم کنی. دست روی شانهام گذاشت و گفت:
- اول این که تو اگه نگران حرف شنیدن بودی دیشب که چشمت به من افتاد چشم روم نمی بستی طوری که انگار نیستم و دوم اين که من بهت اعتماد دارم. می دونم کاری نمی کنی که سرافکنده بشم.
**ترنج
با دلپیچه و تهوع شدید از تخت جدا شدم. دو بار دوش گرفته بودم که بوی تن یاسر از سرم برود اما نمی رفت. انگار در حافظهی بویاییام ثبت شده بود. زیراندازم را برداشتم و نگاهی به تخت ثامر انداختم و به راحتی خیال و آرامش خوابش غبطه خوردم. اگر این حال بد را تسکین نمی دادم باید تمام روز را در تخت می ماندم و ضربان کر کنندهی قلبم را تحمل می کردم. به همین خاطر لباسم را با گرمکن عوض کردم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. اما همین که در ساختمان را گشودم چشمم به یاسر افتاد که روی پلهها نشسته و سرش را بین دستانش گرفته بود. سریع به داخل خانه برگشتم و به در بسته تکیه دادم. آمادگی رو به رو شدن با او را نداشتم. هنوز سه چهار ساعت بیشتر از آن اتفاق عجیب و غریب نگذشته بود و من برای هضمش حداقل به سه چهار سال زمان نیاز داشتم. چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و همه را از نو مرور کردم برای بار صد هزارم. مرا در آخوش کشید. موهایم را بوسید و گفت "نرو!" صورتم محکم به سینهاش خورد. سرم به دوران افتاد و سلول هایم در هم جمع شدند. اما به محض این که قوای تشخیصم ری استارت شد و فهمیدم کجا هستم نتوانستم مقاومت کنم و به جای تمام سال هایی که می خواستم اما نمی توانستم بغلش کردم. محکم تر از او مطمئن تر از او و حتی به اندازهی یک نفس هم از آن ثانیهها را از دست ندادم. برای چند لحظه, دستانش شل شد فکر کردم پشیمان شده اما تا حرکت کردم عضلات قویاش را همچون زنجیر به دورم پیچید و بینیاش را به غضروف بالایی گوشم چسباند و نجوا کرد:
- گفتم نرو.
نرفتم. انگار بعد از سال ها فرار از طوفان و رعد و برق و بارندگی به غاری امن رسیده بودم و می توانستم تن سرمازدهام را با آتشی که درون سرپناه روشن بود گرم کنم. ناخودآگاه ذهنم به سمت میلاد کشیده شد. آغوش او هم ستبر و محکم بود اما هميشه لرزش نامحسوسی از اعماق وجودش ساطع می شد. شاید چون به خودش اطمینان نداشت. اما یاسر نمی لرزید شاید چون از خودش مطمئن بود. پیراهنش را مشت کردم.
ادامه دارد ...
❤️❤️