#ترنج
حتی ذرهای هم از سختی صورت مادر کاسته نشد. احساس کردم منتظر است یاسر حرف بزند تضمین او را می خواست. لرزش صدایش دل مرا هم می لرزاند.
- شما اون قدر حق به گردن من و ترنج دارین که اگه جونمون رو هم بخواین دریغ نمی کنیم. حتی اگه اون قدر جسارت داشته باشم که به شما نه بگم, به این نگاه نگران ترنج نمی تونم. نگاهی که مدت هاست توی چهرهی دخترم می بینم و توی چهرهی یاسر نه. من رنگ و بوی عشق رو می شناسم. در هیچ برههای از تاریخ ،نه و نمیشه حالیش نبوده و نیست. من راضی نیستم چون می ترسم دخترم اون قدری که حقشه عشق و محبت دریافت نکنه اما سد راهش نمی شم چون نمی خوام با حسرت زندگی کنه نمی خوام من رو مانع خوشبختیش بدونه.
توی دلم طوفانه! بغضش ترکید بغض من هم.
- توی دلم طوفانه اما نمی خوام دل ترنجم هم طوفانی بشه. من به عنوان مادرش خوب می دونم جواب مثبت دادن به یاسر یعنی چشم پوشیدن از چیزهایی که قبلا تجربه کرده و ممکنه بازم در آینده تجربه کنه اما اگه اینقدر عاشقه که حاضره همه رو به جون بخره, نظر و احساس من ارزشی نداره. واسه همین هر چی خودش بخواد همونه. من به رضایت ترنج راضیم.
به هق هق افتادم. دست مادر را گرفتم و به لب هایم چسباندم اما مانع شد و سرم را بوسید و گفت:
- خوشبخت بشی مامانم.
یاسین برای عوض کردن فضا ناشیانه کل کشید و لیلا چای و شرینی پخش کرد. عمو از جیبش حلقهای در آورد و گفت:
- از وقتی ترنج به دنیا اومد دلم می خواست انگشتر ربابه رو توی دستش ببینم. پدر جان، مادر جان اجازه میدین؟
هر دو نفر اینقدر بغض در گلو داشتند که فقط توانستند سرشان را تکان بدهند. عمو حلقه را به یاسر داد و او هم برخاست و نزدیک من آمد. دوباره صورت مادر را بوسیدم و از جا بلند شدم. یاسر دستم را توی دست سوزانش گرفت و قبل از این که حلقه را بر انگشتم بنشاند رو به مادرم کرد و گفت:
- تا اونجایی که من خودم رو می شناسم امانت دار بدی نیستم شیرین خانوم. اگه شما هم اینقدر که میگین من رو می شناسین باید بدونید من هیچ وقت زیر قولم نمی زنم. به ترنج قول دادم که تا روزی که نفس می کشم مسبب حال خوبش باشم. به شما هم همین رو میگم. پس لطفا به من اعتماد کنین و از ته دل رضایت بدین که ترنج هم خوشحال تر باشه چون تا وقتی چشماش این جوری اشکیه حال هیچ کس خوب نیست.
اینقدر این چند کلمهای که یاسر با مادرم صحبت کرد برایم ارزشمند و خوشایند و قشنگ بود که اگر شرم از حضور بقیه نداشتم با تمام توان بغلش می کردم. یاسر به خاطر من روی کینه هایش پا گذاشت و باید یاسر را بشناسی تا بدانی این کارش چقدر با معناست. انگار مادر هم همین حس را داشت چون برای این که صدای گریهاش را کنترل کند لبش را گاز گرفت و برخاست و هر دوی ما را در آغوش کشید و بوسید و سپس دستش را روی دستان قفل شدهی ما گذاشت.
**یاسر
اعتماد شکنندهترین حسیست که هر انسانی دارد حتی شکننده تر از بال یک پروانه. شاید بشود از یک کاسهی چینی بند خورده آب نوشید اما با اعتماد ترک برداشته هرگز نمی توان زندگی کرد که اگر زندگی کنی آن قدر هر بار گوشهای از روحت را می خراشد تا در نهایت از شدت اندوه جان دهی و من آدم از اندوه جان دادن نبودم. اگر باورم را نسبت به کسی از دست می دادم هیچ راه برگشتی برای خودم و او باقی نمی گذاشتم و کم کم یاد گرفتم بهتر است اعتماد نکنم تا اين که به دنبال ترمیم شکسته های خودم باشم. ترنج هرگز برای من از یک حس مزاحم و اعصاب خردکن فراتر نرفته بود. او را دختر عمویی می دیدم که به همراه مادرش از زندگی قشنگم یک خرابه ساخته بود با یک تفاوت! به ترنج اعتماد داشتم. هميشه می دانستم اگر بخواهم به یک نفر در آن خانه باغِ بن بست هفده اعتماد کنم و با کسی رازی را در میان بگذارم آن آدم فقط و فقط ترنج است. در واقع ترنج هميشه آسیب پذیرترین نقطهی روح مرا در اختیار داشت و همین باعث می شد که ناخودآگاه و دورادور هوایش را داشته باشم. خیلی کارها کرد. خیلی عذابم داد اما اعتمادم سلب نشد و نشد و نشد تا شبی که فهمیدم سبحان را به اتاق خوابش راه می داده. هرگز آن شب را فراموش نکردم چون بیشتر از این که غیرتم به جوش بیاید. از ترک بردن اعتمادم غمگین بودم. معتمدترین فردی که می شناختم از بدترین قسمت ممکن به من ضربه زده بود و باز باید بیل و کلنگ را برمی داشتم و تمام پل های پشت سرم را خراب می کردم تا هرگز به سمتش بازنگردم.
- کاش یه بار بهم بگی به کجا این جوری زل می زنی که هیچ جوره ازش دل نمی کنی.
جا خوردم. آمدنش را نفهمیده بودم.
- انگار تو هم یاد گرفتی مثل جن بیای و بری. خندید. به وسعت تمام صورتش.
- اتفاقاً با کلی سر و صدا اومدم ولی تو اصلاً توی اين دنیا سیر نمی کردی. کجا بودی؟
خنکی هوا باعث شده بود خودش را بغل کند. انگشتر مادرم در دستش می درخشید بلند نفس کشیدم و گفتم:
ادامه دارد ...
❤️❤️