#چکاوک
پروانه با چشمها ی مشتاق و منتظرش ضیاءالدین را نگاه میکرد!با امید !با عشق !میشد این همه امید و عشق را در این زن بیمار،کشت و او را به سمت مرگ فرستاد؟! او که تا این حد
وضعیتش حساس بود ،شاید فقط به همین عشق و امید زنده بود !به عشق وامید همسر و پسرش! ضیاءالدین در چارچوب در ایستاده بود و با نگاهش داشت مرا میکشت !نگاهش هزاران هزار حرف داشت !هزاران هزار حرف نگفته که در قلبش تلنبار شده بود! نگاهش درد داشت! نگاهش حسرت داشت !نگاهش عشق را فریاد میزد! نگاهش درمانده و ناچار و بیچاره بود،به محض این که ضیاءالدین از چهارچوب خارج شد و وارد اتاق گشت؛حجمی از رایحه های ناشناخته و ناخوشایند به مشامم هجوم آوردند و تمام سیستم گوارشی ام را تحت الشعاع قرار دادند!
معده ام هرچه خورده بودم پس زد و من با تمام وجودم میخواستم بالا بیاورم !خدای من! این حجم از درد و ناراحتی چه بلایی سر من آورده بود که تمام سیستم گوارشی ام را به هم ریخته بود!دستم را جلوی دهان و بینی ام گرفتم !حالم داشت بد میشد !دیگر تحمل ماندن در آن اتاق و آن فضای خفه کننده را نداشتم !رایحه های ناخوشایند و عجیب و غریب ،هرلحظه با شدتی بیشتر به مشامم هجوم میاوردند !و من دیگر نتوانستم در آن اتاق بمانم و در حالی که دستم را جلو ی دهانم گرفته بودم؛ به سرعت از اتاق خارج شدم !هوای فضای باز بیمارستان کمی حالم را بهتر کرد!خدا کمکم کرد که جلو همه وسط اتاق بالا نیاوردم! به ملاحت زنگ زدم
و گفتم کنار اتومبیلش منتظر ایستاده ام و دیگر نمیتوانم به اتاق بازگردم .او هم گفت که تا چند دقیقه دیگر از جمع خداحافظی میکنند و از ساختمان بیمارستان خارج میشوند و به من میپیوندند .ده دقیقه بعد هر چهار نفر سوار بر اتومبیل از بیمارستان خارج شدیم و بی هیچ حرفی به خانه بازگشتیم. معذرت خواهی کردم و سردرد را بهانه کرده و به خانه خودم رفتم.درک میکردند که حالم خوب نبود و میدانستم سعی میکنند اصرار نکنند تا بیش از این موجب تکدر خاطرم نگردند! وقتی ماهی جان گفت برای شام منتظرم هستند؛ سر تکان دادم و به لبخندی اکتفا نمودم و از ایشان خداحافظی کردم! اما تصمیمم این بود که به هیچ وجه به عمارت نروم. نه حداقل در این دو سه روز آینده !سردرد را بهانه کرده بودم و اما دریغ که سردردِ واقعی به سراغم آمده بود .از شدت ناراحتی و عصبی بودن ،چنان سردردی گرفته بودم که احساس شدید ضعف و تهوع داشتم !هرکاری کردم خوابم نبرد! ماهی جان که زنگ زد؛ اینبار سردرد واقعی را بهانه کردم و به او گفتم واقعا نمیتوانم بیایم و سعی میکنم اگر حالم بهتر شد فردا ناهار مزاحمشان شوم !حالم را فهمید و خیلی اصرار نکرد !فقط گفت آشپزی نکنم و برایم غذا میفرستد!سردرد امانم را بریده بود. از تخت پایین آمدم و به طبقه پایین و
آشپزخانه رفتم تا قرص سردردی بیابم ! بلکه بتوانم این سردرد لعنتی را مهار کنم !سرم را در یخچال فرو کرده بودم که زنگ درِ ساختمانم
به صدا در آمد! قطعا ماهی جان یا ملاحت بودند و برایم و غذا آورده بودند. همانطور ژولیده با روسریی که برای رفع سردرد به دور سرم
بسته بودم در را باز کردم .و در کمال ناباوری ضیاءالدین را پشت در دیدم!با دیدن و نزدیکی به او حجمی وسیع از بوهای ناخوشایند به مشامم
هجوم آوردند. به سرعت چند قدم از او فاصله گرفتم تا حداقل وسط اینهمه سردرد، بالا نیاورم و بالا آوردن و تهوع هم به درد هایم دیگرم
اضافه نشود. او با شگفتی مرا و پر یشان احوالی و ژولیدگی ام را نگاه میکرد.
-خدای من! تو چت شده چکاوک! معلوم هست؟! چرا خودتو زندانی کردی تو این خونه؟ چرا مدام از من فرار میکنی و فاصله میگیری؟! اون از بیمارستان اینم از اینجا ! برای شام هم که نیومدی اونور !چته تو؟!
میخوای چی رو ثابت کنی با اینکارا؟
با تعجب لحن عصبی و کلافه اش را نظاره کردم ! متوقع و عصبانی بودنش ،مرا بیشتر جری و عصبی کرد. یک قدم به سمتم برداشت.دستم را در مقابلش گرفتم.
-نه ! وایسا !جلوتر نیا !عصبی گفت:
-لا اله الا الله. ببین چیکار میکنی؟! چرا میترسی بیام نزدیکت؟! چرا نمیذاری؟!چرا چکاوک!؟
با لحنی پر از عصبانیت گفتم:
-فک نمیکنم اونی که باید عصبی باشه؛ تو باشی. تویی که توی این یک ماه حتی یک بار هم بهم زنگ نزدی!پوف کلافه ای کشید و گفت:
-من زنگ نزدم؟! کی این حرفو زده؟من که همون روزای اول مدام زنگ میزدم ! این تو بودی که نخواستی با من حرف بزنی!
با حیرت گفتم:
-من؟! من نخواستم؟!
-بله تو !توی اون روزها ،هربار زنگ زدم یا موبایلت خاموش بود و یا یوسف جواب میداد و میگفت تو نمیخوای باهام حرف بزنی و میخوای
یکم فکر کنی."
با شگفتی نگاهش کردم:
-چی؟! یوسف جواب داده؟!یوسف گفته؟!
ادامه دارد ...
❤️❤️