🍃🍃🍃🍃💕💕
#حامی_و_سوگل
قسمت دوم
ندا هم دیگه چیزی نگفت .... با هم سوار مترو شدیم .... اواخر پاییز بود و هوا کمی سرد ...
تجریش پیاده شدم ... نگاهی به کوچه ی بچگی هام انداختم ... از وقتی چشمام و باز کردم توی همین کوچه بزرگ شدم خونه ی ما ته کوچه
قرار داشت .... یه خونه باغ بزرگ که اقاجونم ،عمو منصور و بابا محمد همه با هم زندگی میکردیم ... اقاجون خونه رو خراب کرد و یه سه واحده
ی بزرگ ساخت ... اما حیاط خونه همون حیاط بچگی هامون بود ... همون درخت گردوی بزرگ ته حیاط که یه تاب داشت ، من و سوگل و سوسن
دختر عموم همیشه سرش دعوا داشتیم ... و همیشه سهراب و سپهر ما رو از هم جدا میکردن ساسان از همه ی ما کوچیک تر بود و حالا سربازی
رفته بود ....
چه روزایی بود چقد خوش میگذروندیم ... همه بزرگ شدیم ،حالا هر کدوممون برای خودم کسی شده بودیم
بعد از فارق تحصیلی من و سوگل که رشته هر دومون مدیریت بازرگانی بود توی شرکت پارسا که مشغول به کار شدیم ،حالا یک سالی میشه که
توی شرکت حامی پارسا نامزد سوگل مشغول به کاریم
بعد از 9 ماه حامی از سوگل خواستگاری کرد ... باورم نمی شد همیشه فکر میکردم ... سوگل سهراب و دوست داره با اینکه خودم احساسی
نسبت به پسر عمویی که باهاش بزرگ شدیم داشتم . اما میدونستم سهراب سوگل سرو زبون دارو ول نمیکنه بیاد منی که قلبم مریض بود و
بگیره ....
از لحاظ تیپ ظاهری بین من و سوگل خیلی فرق بود
اما نمیدونم چی شد که سوگل به حامی جواب بله داد و چند وقت بعدش سهراب اومد خواستگاری من ....
باورم نمی شد سهراب از من خواستگاری کرده باشه
حالا دو ماه می شد که با هم نامزد کرده بودیم و قرار بود بعد از عروسی سوگل ما بریم سر خونه زندگیمون ...
آقاجون یه غرفه فرش دستباف توی بازار فرش فروشا داشت و بابام و عمو هم کار اقاجون و دنبال کردن ... ولی سهراب مهندسی برق خوند ، و
داداش سپهرمم مهندسی عمران خوند ...ساسانم که فعال سرباز بود و قید درس و زده بود.
نمیدونم چقدر توی فکر و خیال غرق بودم که رسیدم ته کوچه ... کلیدمو از توی کیفم در آوردم و در و باز کردم ...
حیاط توی سکوت فرو رفته بود ....
از حیاط خزان زده رد شدم ... در آپارتمان خودمونو باز کردم ... مامان توی آشپزخونه بود ... ما هر هفته
جمعه شبا یا خونه ی عمو منصور بودیم یا خونه ما یا خونه آقاجونم... کال خانواده ی خون گرمی بودیم .... فقط اقاجون خیلی مستبد بود و اگر
روی لج می افتاد هیچ کاریش نمی تونستی بکنی ...
مامان با صدای بلند گفت : سلام خوشکل مامان کجایی؟ حواست نیست ... ؟
مقنعه مو در اوردم گفتم : ببخشید داشتم به این مدت و گذشته ها فکر میکردم ... سوگل کجاست
نمیدونم والا از صبح که رفته هنوز نیومده زنگ زدم میگه می خوام اخرین روزای مجردیمو خوش باشم طفلی حامی هم زنگ زده بود گفت سوگل
جوابشو نمیده
- چه میدونم والا این دخترت این چند روزه خیلی مشکوک میزنه
- واه مادر چی مشکوکی
- نمیدونم مامان انگار نگرانه ... امروز صبح هم من و کلی تف مالی کرد که خیلی دوست دارم از این چرتا
- سوگند یعنی چی چرتا دوست داره مثلا خواهرین...
- اون دختر موزیت تا کاریش گیره من نباشه من و دوست نداره حالا ببین کی گفتم ...
مامان سری تکون داد گفت : برو لباساتو عوض کن ، کلی کار سرمون ریخته ...
رفتم سمت اتاقم ... خونه ی ما طبقه ی دوم بود و عمو منصور سوم ، اقاجون مامانجون بخاطر کهولت سن طبقه ی هم کف بودن
خونه ی ما خیلی بزرگ نبود ... یه زمین 600 متری که 300 متر زیربنا بود و بقیه حیاط .. از در حیاط تا ورودی ساختمون درخت و گل و گیاه بود ...
بیشتر درخت میوه بود از درخت گردو بگیر تا سیب و گیلاس ... بزرگترین و کهن سال ترین درختمون درخت گردو بود که ما یه طناب بهش وصل
کرده بودیم و تاب بازی مون شده بود ... اقاجون یه گوشه ی حیاط و یه تخت چوبی بزرگ گذاشته بود و یه آب نمای خیلی کوچیک هم کنارش
بود که تابستونا وقتی آقاجون از بازار برمیگشت هندونه خربزه ها رو اونجا میذاشت...
ادامه دارد....
❤️❤️