🍃🍃🍃🍃🌸🍃
قسمت شصتویکم
#حامی و سوگند
اومد طرفم گفت : بزار کمک کنم لباساتو دربیاری
واااای خدا جونم من که تا حاالا پیش این ل.....ت نشده بودم ....
حامی قدمی سمتم برداشت که ترسیدم
یه قدم رفتم عقب رفتم
قلبم تند تند به سینه ام میزد دستم رو
طرفش گرفتم و گفتم : نزدیک نشو
متعجب سرجاش ایستاد
گفت: کاریت ندارم سوگند
_ چیز .... چی ... اما من من ....
- تو چی بگو ..
من خجالت میکشم
با این حرفم لبخندی زد و گفت : خجالت نداره من چشام رو میبندم
به دو قدمیم رسید نگاهی به چشام انداخت ...
دستش سمت پانچم اومد و دو تا دکمه
ای که داشت و باز کرد چشامو از نگاهش
گرفتم . با آرامش پانجو رو آروم درآورد
انداختش توی سه گوشه ی اتاق ...
دست سالمم رو روی بالا تنه ام گذاشتم .
دستش که به بازوی ل...تم خورد لرزشی به تنم افتاد
با صدای خشدارش گفت :
- تا شلوار درش بیاری منم میرم پلاستیک برای
گچ دستت بیارم تا خیس نشه
سری تکون دادم
حامی که رفت به سختی شلوارم رو
درآوردم و رفتم سمت حموم
حامی وان رو پر از آب کرده بود و بوی
خوش شامپو و صابون حمام رو برداشته بود
چند تا گلبرگ پرپر شده هم توی آب وان بود
لبخندی از این کارش روی لبم اومد
زمزمه کردم حالا حالاها باید تلاش کنی آقا حامی
با احتیاط با لباس زیرام رفتم توی وان و
مواظب گچ دستم بودم تا خیس نشه
حامی با پلاستیک توی دستش وارد
حمام شد و اومد کنارم
لباساشو عوض کرده بود و فقط یه
شلوارک تنش بود
کنار وان روی پاهاش نشست دستمو توی
پلاستیک کرد و موهای بلندم رو از
کلیپس باز کرد و دوش سیار رو روی
موهام گرفت آروم دستش و توی موهام
لغزاند و اروم شروع به شستن کرد
چشامو بستم حامی موهامو کامل شست
گفت : میخوای وایستی آب بگیرم
_ تا حوله ام رو بیاری من خودمو آب میکشم
- باشه
و رفت بیرون
ادامه دارد...
❤️❤️