#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوهشت
عفت از همه جا بیخبر شاد بود میگفت و میخندید بچه هام هم عفت رو دوست داشتن
از حق نگذریم که عفت هم از کمک کردن حاج خلیل به بچه هام دریغ نداشت، تازه خوشش هم می اومد، خب قطعا بچه های برادرش بودن و فکر میکرد کی از بچه های برادرش بهتر …
شب که همه دور هم جمع شدیم
حاج خلیل گفت نرگس جان قدم دختر خانمت مبارک باشه حالا بگوببینم اسم دخترت رو چی میخوای بزاری ؟
نرگس کمی فکرکرد وگفت حاج آقا دوست دارم اسم دخترمو شما انتخاب کنی، چون میدونم که قطعا اسم قشنگی انتخاب میکنید.
حاج خلیل گفت اول یه سوأل میکنم اگر جواب سوألم رو درست بگی اسم بچتو انتخاب میکنیم ..
نرگس با خنده گفت باشه بفرما …
اونم گفت :خُب این که شما عاشق هم بودین حرفی نیست ،درسته ؟
نرگس گفت: درسته ..
بعد گفت آها پس اسمشو بزار حدیث ..چون حدیث ثمره عشقتونه ..بعدآقاجان با خودش تکرار کرد؛حدیث عشق ..
نرگس در جوابش به به واقعا که شما بینظرین ،چه اسم قشنگی ..
بدین ترتیب اسم نوه ام حدیث شد ..روزها میگذشتن علیرضا وعلی اصغر هم به ایران آمدن ،همه چیز مهیا بود تا علی اصغر سر زندگیش بره آقاجان گفت :دختر تا من هستم عروسی علی اصغر رو بگیرممکنه من دیگه نباشم ..
با این حرفش دلم هُری ریخت و فورا ً قبول کردم...با خانواده سپیده صحبت کردم اما مادرش گفت ما فعلا آمادگی نداریم و این حرف دل حاج خلیل رو به درد آورده بود..و باعثشد که برای سپیده تصمیمی بگیره که همه مارو شگفت زده کرد..
اصلا ما نفهمیدیم که چه موقع با مادرسپیده هماهنگ کرده بودو لوازم های برقی و چوبیش رو براش خریده بود و یواشکی بمادر سپیده داده بود که ما بعدها فهمیدیم.. مقدمات عروسی علی اصغر هم فراهم شد، شب عروسی بچه ها هم بخوبی برگزار شد
هرکدوم از بچه ها بخونه خودشون رفتن، علیرضا پیش من بود ،پری هم همچنان با من بود،راستش رو بگم که خیلی بهش میرسیدم چون می ترسیدم که منو رها کنه و بره، چون عجیب بهش وابسته شده بودم چون علیرضا بعد از اومدنش مطب دندانپزشکیش رو راه اندازی کرد و بیشتر سر کار بود …
روزگار بروفق مرادمون بود همه زندگی
ساده و شیرین خودشون رو داشتن حالا نوبت به اتفاق شیرین برای پری بود که باردار شده بود،من واقعا براش خوشحال شدم دیگه دلم نمی اومد زیاد کارکنه یا بهش کار بدم، فقط ازش میخواستم غذا درست کنه وخیلی وقتش رو صرف کار برای خونه نکنه، از طرفی تحت نظر بود و پزشکش نرگس بود
ومراقبش بود، رحمان همانطور که آقاجان گفت بخاطر تک فرزند بودنش معاف از سربازی شد و دیگه برای خودش مردی شده بود ..
یاد وصیتی که یکروز آقاجان به رضا کرد افتادم ،دنیا هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود …حاج خلیل به رضا گفت که رحمان رو به تو می سپارم چون تو داییش هستی،اما غافل از اینکه رضا سالها زیر خاک بود و استخوانش هم پوسیده بود …همش از خدا میخواستم حاج خلیل عروسی رحمان رو ببینه،چون خیلی برای بچه های من زحمت کشید،حالا خودش باید عروسی ثمره زندگیش رو می دید …یکروز حاج خلیل به خونمون اومد گفت: حبیبه امروز میخوام باعفت شما رو به کارخونه ببرم،عفت همیشه بهم میگه آخه مرد ما ندیدیم این کارخونه تو کجاست..
بعد گفت حبیبه بهتره تو هم باشی و اینکه یه چیزایی رو باید بهت بگم ..
منم گفتم آقاجان بهتر نیست به عفت بگی؟ گفت :نه ..هردوتون باشید بهتره..
گفتم :باشه هرطور شما دستور بدین..
از جا بلند شدم حاضر شدم اون موقع تازه مانتوهای اپُل دار کرپ کارشده مد شده بود، هم من هم عفت یکی یدونه گرفته بودیم ،هر دومون حجابمون روسری بود با کلیپس ریزی در زیر چونه.
آقاجون گفت:درضمن ما یکراست میریم سمت دفتر بعد صبر میکنیم تا وقتی کارگرها رفتن، داخل کارخونه رو نشونتون میدم...
همگی سوار برماشین مدل بالای آقاجان شدیم و بسمت کارخونه براه افتادیم؟ هی تو راه گفتیم و خندیدیم.. عفت میگفت دیگه وقت استراحت و بازنشستگیه حاج آقاست و ما باید از این ببعد تمام امور رو به دست رحمان بسپریم و خودمون دوتایی بریم سفر ! آخ که دلم براش کباب شد.چقدر انسان آرزو داره ...
به کارخونه که رسیدیم حاج خلیل گفت: بفرمایید خانوما پیاده شین که رسیدیم به کارخونه!بعد اومد درو برای ما باز کرد..
گفتم :اینجور که شما بما احترام میزاری ما خودمونو گم میکنیما.
همه خندیدیم پیاده شدیموبسمت درکارخونه رفتیم؟ حاج خلیل وقتی میخواستیم بریم تو گفت در پشتی دفتر کار خودمه ؟میریم اونجا بعد من کارخونه رو بعد از رفتن بچه ها نشونتون میدم..
بسمت دفترآقاجان رفتیم یهو آقاجان وارد دفتر که شد گفت یاالله …من تعجب کردم دفتر خودش که دیگه یاالله نمیخواست تا وارد اتاق شدم چشمم به مرد مو جوگندمی افتاد که پشت میزی نشسته بود؟ حاج خلیل سلام کرد اونم زیر پاش بلند شد.
قلبم داشت وامیساد اون مرد محسن بود؟
اون اینجا چکار میکردو چی میخواست؟
@ckutr6