🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت40
مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون
مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی
ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش
ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم
امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم
ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ...
+ من میرسونمشون
با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند .
اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !..
ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود .
محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...!
افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت :
بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست .
مهدا : ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟
مهراد : بفرمایید،خواهش میکنم
محمد جان مراقب باش
ـ باشه حواسم هست
مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو
و رو به جمع ادامه داد :
استاد ممنونم ، لطف کردین .
خداحافظ همگی .
بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ...
امیر با سر تشکر کرد و نشست .
مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست .همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت :کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ....
ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم
دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟
امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن
بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟
مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت:
مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید .
دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت :
عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده !
محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد
خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر .
دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید .
نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو .
امیر : مهدا خانوم ؟
ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین
امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد .
مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد .
خودش پشت در منتظر نشست .
امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد .
ـ خوشت میاد ازش ؟
ـ از کی ؟
ـ خانم فاتح
امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟!
ـ جدی پرسیدم امیر رسولی
ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟
ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید...
ـ شما چیزی نمی دونین
ـ بخوای بگی گوش میکنم .
ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی
ـ پس ...
ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟!
ـ از دلت پرسیدم !
ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه
برای من فقط یه دختر استثنایی و یه
انسان واقعی باقی میمونه
محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ckutr6