دایکم به خانه رفت و با دامن پر از نخود و کشمش و بژی برگشت.
دست در دامنش میکرد و مشتمشت به مردم نخود و کشمش و بژی میداد. یکی از مردها شروع کرد به آواز خواندن و بقیه چپ زدند. چند تا از بچهها هم چوپی گرفتند و رقصیدند.
چه شب خوبی بود❕ صدای آب رودخانه به گوش میرسید. بعد، یکی از زنهای همسایه راز گفت. صدای زنی که قصه میگفت انگار زیباترین لالایی دنیا بود. سرم را روی دامن دایکم گذاشتم و به پاهای مردهایی که برنج لگد میکردند نگاه کردم. وقتی چشم باز کردم، صبح شده بود و من در خانه خوابیده بودم. نور خورشید در خانه تابیده بود. صدای نفسهای دایکم میآمد. فهمیدم، مثل هر صبح، خمیر درست میکند. رفتم به ایوان.
➖➖➖➖
جنگ فقط برداشتن تفنگ و سنگر گرفتن پشت گونیهای پر از خاک نیست. جنگ فقط فروکردن سرنیزه در دل دشمن نیست. جنگ میتواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دلت را گرم کند. جنگ میتواند تلاش یک زن برای پناه داده به کودکانی باشد که بمباران لرزه بر تنشان انداخته است و به دنبال پناهگاه میگردند. وقتی چشمان کودکان پر از اشک است و قلبشان از ترس میکوبد، کسی باید باشد که آنها را در آغوش بگیرد.
✍🏻مهناز فتحی
/برشی از کتاب"باغ مادربزرگ"را خواندید👀/
▫️
#معرفے_کتاب
📘✨//
@Clad_Girls