🌸 دختــران چــادری 🌸
#وصال_عشق ³.. وقتی مامانم گوشیو برداشت هیچ ری‌اکشنی نشون نداد، حتی همون یک ذره که دل من خوش بود هم
⁴.. کولی رو گرفتمو دویدم توی اتاق؛ اینقدر گیج بودم که نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم🤕.. اینقدر تعریف و توصیف گرمای عراقو شنیده بودم که فقط به فکر این بودم که هرچی برمی‌دارم خنک و نازک باشه🌬 یک لباس گذاشتم توی کوله و مانتومو روی صندلی کنار گذاشتم تا موقع رفتن بپوشمش.. می‌خواستم یه لباس دیگه هم بردارم ولی هرچقدر با خودم کلنجار رفتم دیدم فقط کوله رو سنگین می‌کنه و اصلا نیاز نمیشه.. برای همین به جز لباسایی که میخواستم بپوشم کلاً، یک دست لباس دیگه برداشتم دویدم توی سالن و گفتم مامان.. دیگه چی بردارم؟ مامانم اومد توی اتاق و گفت: چون باید با کولی راه بریم و سنگین میشه نیاز نیست چیز خاصی برداری ولی یه سری موارد که ضروریه رو بردار.. مثلا حتما حتما کلاه ِنقاب دارتو با حوله بردار،اونجا که گرمت شد حوله رو خیس کنی بزاری رو سرت مثل پنکه خنک می‌شی😀.. البته اول بذار بابا هم بیان لباساشونو بذارن توی کولی بعد بقیه وسایلو جمع کن😅.. کوله رو گذاشتم همونجا و رفتم سراغ کیفم، یک کیف کوچیک و جمع و جور برداشتم تا وسایل دم دستیمو بذارم توش.. شارژ و هنذفیریمو برداشتم و رفتم به مامانم گفتم اگه چیز کوچیکی داشتید بدید بذارم توی همین کیف که نخواید وسیله و کیف اضافه بردارین .. مامانمم یه پلاستیک که توش لیمو ترش و خاکشیر و یکمی نون خشکه بود داد بهم و گفت: این خوراکی ها رو بذار توی جیب دوم کولی گفتم پس بقیه خوراکی ها چی؟ 👀 مامانم رفت توی آشپزخونه و گفت برای اینجا تا مرزمون جدا خوراکی برمیدارم و میذارم توی ماشین دیگه گفتم آخه مادر من ما از مرز تا کربلا میخوایم قاچاقی زنده بمونیم؟😀 خندید و گفت که خیر.. اینقدر موکب و غرفه توی راه هست که تو نمی‌دونی باید بری سراغ کدوم، اصن نیازی نداریم که از ایران با خودمون خوراکی ببریم.. فقط می‌شه بار اضافی این لیمو ترش و خاکشیر هم برای این برداشتم که اگه یه وقت گرما زده شدید براتون شربت درست کنم که حالتون بهتر بشه.. این معجون مال ما ایرانیاس..مگه نه؟😉 خندیدم و گفتم صددرصد.. + لباسامو که کامل پوشیدم اومدم چادرمو سر کنم که یادم افتاد قراره با این چادر سه روز راه برم! و قطعا با چادر بدون کش خیلی راحت نیستم🤦🏻‍♀.. به مامانم گفتم ماماان؟ می‌رسین که برای چادر من کش بزنید؟ گفتن نه فک نکنم، می‌خوای بده به مامانجون برات بزنن.. منم همونجور چادرو سر کردم و کیفمو برداشتمو گفتم پس من زودتر می‌رم خونه مامانجون، خداحافظ.. از خونه اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه مامانجونم، تو راه فقط به این موضوع فکر می‌کردم که این قدم ها این مسیر و این نفس ها واقعیه؟ نکنه دارم خواب می‌بینم؟ یه نگاه به آسمون انداختم و گفتم خدایا خوابشم غنیمته، شکرت(:🥲✨ تا رسیدم خونه مامانجونم دیدم خاله و پسر خاله هام هم اونجان.. گفتم شمام می‌خواید بیاید؟👀 خالم هم خندیدن و گفتن همونطور که شما یهویی راهی شدین ماهم یهویی راضی شدیم دیگه 😁 گفتم خب مگه نگفتین حسین چهار ماهشه و اونجا گرمش می‌شه؟ گفتن نگران نباش..امام حسین هستن😌 یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا جدی دمت گرم😀.. چادرو دادم دست مامانجونم و گفتم زحمت کش زدن اینو می‌کشید؟😁 با سرشون به نشونه تایید اشاره کردن و گفتن برو از توی اتاق کش هارو بیار.. ✍🏻فـ.حیدری .. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▪️کانال برتــر حجاب ▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057