¹⁴.. وقتی از موکب اومدیم بیرون همه شارررژ و قبراق بودیم که یک دفعه با انسان هایی از همه طرف در رفته رو به رو شدیم😱 آقایون که توی قسمت مردونه همون موکب استراحت کرده بودن، رسما استراحت نکرده بودن🤭 و همشو توی افتاب و شلوغی بودن.. خندم گرفت و گفتم 🤪😂 اومدیم بیرون و من منتظر بودم که یه جا وعده کنیم و راه بیافتیم ولی ناگهان🙄با موضوع سنگینی مواجه شدم که باید سوار ماشین بشیم.. داییم گفتن ازونجایی که خیلی دیر اومدیم با حداقل تا منظقه مصیب رو با ماشین بریم و بقیشو پیاده ادامه بدیم 🚌 حقیقتا احساس کردم ضد حال ترین حرف زندگیم بود.. ولی مجبور بودم گوش به فرمان خانواده باشم🤧 رفتیم جاده کناری که ماشین بگیریم ولی خوب با کالسه و پیر و جوون، راحت ماشین گیر نمیومد😬 حدود یک ساعت از کنار جاده رد شدیم تا بتونیم یه ماشین بزرگ برای مصیب پیدا کنیم.. که بالاخره پیادا کردیم 😁🕶 یکی یکی کوله هارو روی ماشین نصب کردیم و سوار ماشین شدیم از بس که گرم بود 🥵 هممون تبرید لازم بودیم.. داییم رفتن بهش گفتن تبرید موجود؟! اقای سائر هم یه جوری خندید که انگار نفسمون از جای گرم بلند میشد 😂😭 و باید این مصافتو بدون تبرید طی میکردیم 😒 رفتم کنار پنجره نشستم همونجایی که نگاهت به مشایه بود.. و حس میکردی که داری لحظه به لحظه زندگی رو از دست میدی نفس نفس های مشایه زائر حلیبک ها و هر لحظه از عشق بازیت کم میشه 😭 آره.. شاید از سخت ترین لحظات اون وقتیه که توی ماشین نشستی و نگاهت به جاده مشایه و موکب هاس و فقط آه میکشی برای کم شدن لحظه های نفس نفست پیش حضرت عشق(؛✨ زیر لب ذکر میگفتم و فقط به این فکر میکردم که گذشتن این لحظات.. این روز ها و ماه ها و هفته ها.. تکرار میشه؟ 🥺 آقا.. اگه اربعین امسالتم تموم بشه سال دیگه قسمتم میشه؟ 😭 توی همین حال و هوا و حس عاشقی بودم که مثل همیشه سوپرایز شدم و یک انگشت اومد تو صورتم که زااائر مای بارد 😍 ی جوریم ذوق میکنن که انگار اورست فتح کردن😂 گرفتم و گفتم " شکــراً☺️" و دادم به خانواده.. کم کم رسیدیم مصیب قبل ی پل روی رود فرات 😃 یکی از خفن ترین و زیبا ترین لحظات مشایه 😅😍 وقتی روی پل فراتی و نگاه میکنی به اون آب مصور ترین روضه رو جلوت قرار دادن 😭 اشک میریزی و به عباسِ حسین فک می‌کنی.. این آبی که ارزون بود و برای حسین و رقیه هایش گران بود.. آبی که مهریه زهرا و وصیت علی بود(؛ حس عجیب اونجا تو حال عجیبی برده بودمون.. ولی از طرفی به شـدت هواش شرجی و گرم بود🤦🏻‍♀ و همین روضه رو تازه تر میکرد.. از روی پل که رد میشدیم مثل بقیه جاها چند تا تفتیشی بود 😬 باید از هم جدا میشدیم و وارد میشدیم تا بگردنمون ولی مگه میگشتن؟ 😱 فقط یه نگاه مینداختن و رد میشدیم خب داداش بردار من یهو آرپیچی داشتم😛💃🏻 وقتی رد شدیم رسیدیم به شهر مصیب.. باید از وسط بازراچه و شهر رد میشدیم تا دوباره برسیم به مشایه اصلی 😌 وسط شهرم بازم کلی خوراکی بود ولی پولی 🤭💳 بنابراین برای وسوسه نشدن سریع باید میزدیم بیرون🏃🏻‍♀ ✍🏻فـ.حیدری .. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▪️کانال برتــر حجاب ▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057