¹⁷.. اونقدری خسته بودم که احساس کردم همون لحظه که چشمام روی هم رفت باز شد🤕.. مامانم گفتن پاشو دیر شده، همه حاضرن فقط تو خوابیا با همون حالت خواب آلودگیم از جام پاشدم رفتم بیرون و دیدم توی سحر زیبای کربلا باید راه بیافتیم سمت گاراژ بغداد 🚙 اخرای جاده مشایه بودیم و رفتیم اونطرف خیابون که ماشینا رد میشدن.. هرچی میخواستیم ماشین بگیریم که ظرفیت مارو داشته باشه نبود که نبود 😬 اکثرا نهاایت سه یا چهار نفر ظرفیت داشتن! ماهم یک ساعت علاف کنار جاده منتظر ون بودیم 🤦🏻‍♀ اما نبود که نبود.. بنابراین تصمیم گرفتیم سوار کامیون بشیم 🤭 رفتیم سمت اولین کامیونی که وایساد انقدری دمش شلوغ بود که درست نمیشد سوار بشی برای همین با سختی پیرژن و یچه و کالسه و ویلچیر رو سوار کردیم 😮‍💨 شاخ فیلم شکستیم😅 سوار شدیم و به خاطر ازدحام جمعیت من وایساده بودم و از بالا به جاده مشایه نگاه میکردم.. ی لحظه باخودم فکر کردم که حالااینجا..واقعا اخرین باره که چشمم به عاشقی خدام عراقی جلوی زوار میافته؟ 😭 نکنه دیگه نیام و قسمت نشه.. نکنه بار اخرم باشه یه نفس عمیق کشیدمو زیر لب گفتم یا اباعبدالله؟ ما دیگه رفتیم اگه دیدی سال بعد اربعین نبودیم تو به ما سر بزن:)🥺😭 رسیدیم گاراژ عراق.. هوا دااااغ بود و گرم از سخت ترین روزا و گرم ترین لحظات سفر دقیقا همونجا بود فقط پر بود از ماشین و مردمی که مثل سیل از کربلا میومدن اونجا.. موکب هم کم بود و بیابون بودنش بیشتر مشخص میشد.. تازه باید کیلومتر ها هم راه میرفتیم تا برسیم به مقصد اصلی یعنی جایی که اتوبوس ها برای مرز های ایران مسافر سوار میکردن گرما زده شده بودم و حالم بد بود هرچقدرم که آب صورتم میزدم انگار نه انگار.. دیگه نمیتونستم یک قدمم راه بیام ولی بازم عشق بود در راه حسین ؏ (: وقتی رسیدیم میخواستیم مستقیم سوار ماشین بشیم ولی انگار نه انگار که مرزی به اسم خسروی هست🤧 همه ماشین ها یا به مهران و گاها به شلمچه میرفتن و هیچ ماشینی برای مرز خسروی پیدا نمیشد.. در به در توی این آفتاب داغ دنبال ماشین میگشتیم و پیدا نمیشد! آخر تصمیم گرفتیم بریم ی جا یکم استراحت کنیم.. ی ساختمون کوچیک پیدا کردیم که مردم داشتن استراحت میکردن رفتیم ناهار گرفتیم و داخلش شدیم ولی من اونقدری گرمم بود که نیمتونستم لب به غذا بزنم.. با همون حال رفتم نمازمو خوندم تا یکم بشینم تا سلام نمازمو دادم داییم با سرعت خیلی زیادی اومدن و گفتن پاااشید ماشین پیدا کردیم 😃 ذوق زده شدم و سریع پاشدم.. هر جوری بود هممون خودمونو رسوندیم به ون که بریم سمت مرز خسروی.. سوار شدیم .. تا نشستیم داییم ی نگاه انداختن و روی شوخی گفتن بالاخره امام رضا از دست امام حسین نجاتمون دادنا 😂🤭.. از شدت خستگی و حال بدم چشمام بسته شد و وقتی رسیدیم مرز تازه بیدار شدم.. رفتیم پایین و با اتوبوسای مخصوص رسیدیم لب نقطه صفر مرزی (؛ حص خاصیه.. وقتی پرچم وطنتو بعد از چند روز میبینی، یادت میره کجا بودی و چیکار میکردی ولی خوشحالی که برگشتی.. قدر وطن..خاک..ایران دستت میاد و خداراشکر میکنی که متولد همچین کشوری هستی 🥲🇮🇷 از مرز رد میشیو نگاه میکنی و میبینی هزاران هزار نفر قبل و بعد از تو میان و میرن و میبینن.. مرز رو پرچم رو کشور رو و در نهایت ایران رو ایرانی که کشور عاشقانه و مردمش مردم عاشقن 🥺 عاشقایی که توی عشقشون کم نمیذارن و به قول حاج قاسم ملت امام حسین و شهادتن((: همون ملت و مردمی ان که این داستان و این موضوع و این اتفاق دم دمای اربعین عاشقانه برای همشون اتفاق میافته و تجربش میکنن حس میکنن و لمسش میکنن و باز عاشق تر میمونن و به انتظار اربعین سال دیگه نفس میکشن اینجا ایرانه، مردمش ملت امام حسین کشورش مال امام زمانه زمین و آسمونم بهم برسه این مردم دست از عشق دیرینشون نمیکشن.. و باز اربعین مرز ها پر از همین عاشقاس و این سفر نامه ها توی فضای مجازی قصه وصال خیلیا به عشقشون(: ✍🏻فـ.حیدری ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▪️کانال برتــر حجاب ▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057