🌀 📖 ... کمی بعد گوشی رو از گوشش در آورد و روبه پرستار گفت:« فشار هیستولیکش هشته .» پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:« پس سرمت کو؟» نمی دانستم چرا این چیزها را از من می‌پرسیدند جواب ندادم . همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخدار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم . پرستار دومی , دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود برداشت و گفت:« دکتر ندیدت؟» پرستار اولی همانطور که سرم را وصل می کرد لبخندی زد و گفت :«بسکه پسرت همه را خوشحال کرده پاک مامان را فراموش کردیم.» لبخندی زدم . وقتی پرستار سرم را وصل کرد چند آمپول تزریق کرد توی آن. آمپول‌ها مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت ؛ موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشیْ پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می‌چکید . پرسیدم:« حال بچه چطوره؟» پرستار دستش را گذاشت روی شانه‌ام با لبخندی آرامبخش جواب داد:« خوب! شیطونیه برا خودش، همه بیمارستان رو گذاشته سرکار .مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه را بغل گرفتن تا همه از پشت شیشه ببیننش.» پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخدار گذاشت و گفت :«سرمت یه ساعت طول میکشه چند تا آمپول مسکن توش ریختم . الان خوابت می بره .» بعد از رفتن پرستار تازه به دور و برا اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبرو یک و نیم را نشان می‌داد. دلم میخواست بلند شوم و لامپ‌های فلورسنت سقف را خاموش کنم . هرکاری کردم، دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد ؟! چرا خوابم نمی برد؟! به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می ریخت و به طرف دستم سرازیر می شد خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود . به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می آمد پیشم؟! یعنی میخوابید روی این تخت؟! یا باز در منطقه بود و عملیات؟! چقدر دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت . چه روزهایی داشتیم توی دزفول ... یاد آن روز افتادم : سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵ .... 🆔@clad_girls