🌀 📖 ... من و فاطمه داشتیم اتاق‌ها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبار ها را می تکاندیم ، اما هر کاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد ؛ نه پرده‌ای داشت و نه فرش به اندازه‌ای که همه جا را پر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می کردیم ، هر چقدر همه جا را می‌سابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت . نزدیک ساعت ده صبح در زدند . فکر کردم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد . چادر سر کردم و رفتم پشت در؛ پرسیدم :«کیه ؟» صدا ناآشنا بود ؛ گفت:« منم . معاون علی آقا ، سعید صداقتی.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می‌افتم با خودم می گویم کاش با او اهواز نرفته بودیم .کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردم. حتما آن وقت اوضاع زندگی‌مان طور دیگری پیش می‌رفت . اما متاسفانه در را باز کردم .هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم ؛ اما نمی‌دانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم . پرستاری بالای سرم ایستاده بود .نگاهم می کرد و لبخند می‌زد . پیچ سرم را چرخاند . آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت . پتو را کنار زد ، هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد .درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می کشیدم، دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد، مثل مواقعی که می‌خواهند بیمار قلبی را احیا کنند .از درد بی اختیار داد کشیدم .پرستار پتو را روی سینه‌ام کشید و گفت :«تموم شد ! ببخشید لازم بود .»سری تکان دادم . سرم را از دستم دراورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود کنارم ایستاد و پرسید:« فرشته جان حالت خوبه؟» شکمم به شدت درد می کرد، با این حال گفتم :«خوبم » مادر مشغول مرتب کردن پتو روسری و سر و وضعم شد .با شادی گفت:« نمی‌دانی چه پسریه ماشاءالله! گل . مردم یه‌ریز تلفن می‌زنن و احوالت را می‌پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.» با غصه به مادر نگاه کردم . دلم میخواست علی خواهم بود و زنگ میزد. کاش بود ؛ بغض راه گلویم را بسته بود دلم میخواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را می‌دیدم یا چشم‌هایم را می‌بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می‌کردم .مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت گلایل سفید بودند . آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت:« بوکــن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم . روی تابوت پر از گل بود ... 🆔@clad_girls