🌻•
🌻••
🌻•••
🇯🇵]` همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم،
هیداکی، با توپ پُر به سراغم آمد و، درحالیکه پدر و مادرم میشنیدند،
سرم داد زد و با صدای بلند گفت: 🗣
«تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند! اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیات را به خاطرش ترک کنی؟!😡»
هیداکی رگ غیرت برادریاش میجوشید
و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم
و رفتم توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو
نشسته بود و با غیظ و غضب
نگاهم میکرد.
🙍🏻♀😔) ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد.
دوست داشتم از خانه بیرون میزدم
و صاف میرفتم مقابل شرکت مرد ایرانی
و از او خواهش میکردم درِ خانه ما را نزند
و مرا فراموش کند..🚶🏻♀
✍🏻حمیدحسام_مسعودامیرخانۍ
👒[تکہایازمهاجرسرزمینآفتاب راخواندید]
📙//
@Clad_girls