🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_چهارم یک قطعه دیگر از کمپوت آ
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خون‌ریزی بینی‌ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: _نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پله‌ها افتادم... از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: _الهه! داری با خودت چی کار می‌کنی؟!!! می‌خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی‌خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می‌کنی، سرطان با مادرت نمی‌کنه! سپس در برابر نگاه معصومانه‌ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می‌داد، نجوا کرد: _الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو می‌بینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می‌خوری... و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانه‌اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: _الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم! و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج‌هایم، جان تازه‌ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: _می‌خوای برات چیزی بگیرم؟ که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: _ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست می‌کنم. لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می‌خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانه‌ام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می‌کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می‌زد. حرارتی که برای همسایه‌های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه‌های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می‌فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می‌کردیم که با حالتی متواضعانه گفت: _ان شاء‌الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می‌گیرم که انقدر اذیت نشی. و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: _من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم! سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: _من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی‌کنم. و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: _امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت می‌کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می‌گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران. سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: _من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران. و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: _خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم. فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: _من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه. که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: _ان شاء‌الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه. خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می‌پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب‌های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان‌ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: _میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم! با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس! سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی‌ام را داد: _الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه‌ترین غذای دنیاست! و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: _ان شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه! که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاء‌الله!» به اجابت دعایش دل بستم. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls