📖 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم دستم را گرفته و التماسم می‌کرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه می‌کردم. می دانستم صدای گریه‌های بی‌قرارم تا خانه‌شان می‌رود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه‌هایم را شنیده‌اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت درِ خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بی‌تاب اینهمه بی‌قراری‌ام، پا برهنه به دنبالم آمد و می‌دید دستم به شدت می‌لرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را می‌کشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامه‌اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمی‌تر از همیشه نگاه‌مان می‌کرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیم‌مان کرد و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: «شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار می‌کنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!» مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوری‌ام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم: «حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!» و هیچگاه مستقیم نگاهم نمی‌کرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه‌اش شوم: «بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!» که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی‌ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینه‌اش چسبانده و زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!» و همانطور که در حمایت دست‌های مهربانش بودم، با قدم‌هایی بی‌رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی می‌کرد تکیه‌ام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید. آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی می‌کرد و می‌دیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم می‌کند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمی‌کَند و از نگرانی حالم پَر پَر می‌زد که آسید احمد هم تپش‌های قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مِهر و محبت، دلداریش داد: «نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب‌سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه می‌کنه!» هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دست‌های لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بی‌صدا گریه می‌کردم و دیگر نفس‌هایم به شماره افتاده بود که صدا زد: «زینب‌سادات! مادر یه لیوان آب بیار!» و زینب‌سادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمی‌کرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار می‌کرد تا ذره‌ای آب بخورم و من فقط می‌خواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمی‌آمد که میان گریه‌های مظلومانه‌ام با صدایی لرزان شروع کردم: «من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده‌ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...» و نمی‌توانستم بی‌مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقب‌تر رفتم: «ولی مجید شیعه‌اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگی‌مون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده‌هامون، همه چی خوب بود...» http://eitaa.com/cognizable_wan