🍁🍁🍁🍁 با احسان نگاه کردم.لبخندی روی لبش بود.چرا باید بخنده؟مگه اون کسی نبود که لبخندشو ماهی یکبار کسی میدید.پس چرا حالا داره مقابل غنچه لبخند میزنه؟!درگیر افکارم بودم که غنچه انگار سنگینی نگاهمو حس کرد.روشو برگردوند سمتم غنچه-ا.هستی.بیا اینجا عزیزم آروم رفتم سمتشون هرچی سعی کردم لبخند بزنم نمیشد.اخه یکی نیست بگه دختر لبخند احسان به تو چه ربطی داره که اینجوری ناراحتت کرده.والا بچه مردم دیگه لبخندم نباید بزنه..رفتم سمتشون من-ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم احسان-نه بابا مزاحم چیه.داشتیم درباره تیپ مدلا حرف میزدیم. لبخند بی جونی زدم.با صدای آرومی گفتم من-آره واقعا خوب شدن. سرمو انداختم پایین که صدای غنچه بلند شد غنچه-چیزی شده هستی جون؟! من-نه بابا..چیزی نشده نمیدونم ته دلم از چی ناراحت بودم.از لبخند احسان ناراحت نبودم.از این ناراحت بودم که احسان آدمی نبود که به دخترا لبخند بزنه باهاشون هم کلام بشه و خوشحال باشه.ولی الان احسان در برابر غنچه اینطور بود.درسته با منم همینجوری بود ولی بازم من نمیتونستم قانع بشم.هر سه ساکت بودیم.انگار هرکی توی یک موضوعی غرق شده بود..هستی بیخودی خودتو ناراحت نکن.احسان به این خوبی.مگه چیکار کرده که تو باد کردی؟!آخه اینم شد دلیل.لبخند زدن که بد نیست.با این فکر لبخندی زدم.حس میکردم اونجا اضافه ام.اومدم تکونی به خودم بدم که صدای پر از نشاط و شیطون سینا بلند شد سینا-سلام بر متفکران عزیز.خوب هستین؟! من و غنچه با خنده نگاش کردیم ولی احسان ساکت نموند احسان-کی متفکره؟! سینا-شماها دیگه.هرکی به یک سو خیره شده. آروم خندیدم.موندم این سینا این همه انرژیو از کجا آورده. سینا-هستی خانم؟! سرمو بالا آوردم من-بله؟! چشمکی زد و با شیطنت گفت سینا-امشب خوشگل شدی هاااا لبخندم عریض تر شد.احسان که انگار از اون موقع به من توجه نکرده بود با ابروی بالا رفته نگام کرد.هرچی صبر کردم نگاشو از روم برداره اینکارو نکرد و همونجوری زل زده بود تو چشمام با خنده ریز سینا حواسم به اطرافم جمع شد.غنچه داشت با تعجب به احسان نگاه میکرد.چیه؟!انگار غنچه خانم حسودیش شده احسان یه دقیقه به منم نگاه کنه.والا مردم بخیلن هاا.از این فکرم خندم گرفته بود.میخواستم برای توجه احسان غنچه رو هم خفه کنم.از نگاه احسان روی خودم خجالت میکشیدم.بالاخره صداشو شنیدم احسان-لباست واقعا برازنده ته. ووووی.راس میگی واقعا؟!البته عزیزم من هرچی بپوشم برازنده میشم.با لبخند ملیحی نگاش کردم من-خیلی ممنون. سینا اومد دوباره حرفی بزنه که حجوم جمع مهمونا باعث سکوتش شد.نزدیک ۱۰۰ نفر یهو ریختن تو باغ با چشمای گرد شده داشتم نگاشون میکردم که سینا با لحن گریونی گفت سینا-ای خدا چقدر بدبختیم.باز الان باید بریم با همشون سلام احوال پرسی کنیم http://eitaa.com/cognizable_wan