☕ قسمت بیست و هفتم حمید با طمأنینه گفت: منتظرش بودم، سزاي عاشق یا رسیدن به معشوق است یا مرگ سلطان بی توجه به حمید دستش را طرف ابوحسان گرفت تا گوشش را جلوي دهان سلطان بیاورد و سلطان زمزمه کنان در گوشش چیزي گفت، چشم سلطان طرف من بود که ناگهان گرد شد، شاید در من عیبی، نقصی ، چیزي دیده بود ولی لحظه بعد سلطان دستش را به مارگیر نشانه رفت و با صداي بلند گفت: - ابوحسان این بوزینه به ما می خندد! صورت سلطان سرخ شده بود و مثل آب توي سماور می جوشید، مارگیر دوباره به حرافی افتاد و گفت: -خدا شاهد است که به بدبختی و بیچارگی خودم می خندیدم من کجا و دخالت به کار سلطان. سلطان بی توجه به حرف هاي مارگیر نه برید نه دوخت و گفت: ابوحسان، آن بوزینه را اعدام کن این یکی را حبس. راستش چرا دروغ بگویم، هرچند از اعدام او ناراحت بودم ولی براي حمید همان چیزي که می خواستم شد. حالا فقط دو مجرم مانده بودند که یکی من بودم. توي همین گیر و دار که سلطان از کوره در رفته بود و سربازان، حمید و مارگیر بدبخت را می بردند جوانی از در سالن وارد شد و کنار بقیه بزرگان قصر ایستاد. چشمهاي مشکی، ابروهاي کمانی، موهاي خرمایی بلند و با آن لباس هاي زیباي قصر ،انگار هزار بار دیده بودمش، هرچقد فکر کردم یادم نیامد، عجیب خیره شده بودم به چهره اش ،به خودم که آمدم ،دیدم او هم مرا نگاه می کند لحظه اي چشم توي چشم شدیم ، من از خجالت سرم را گرفتم پایین، حال و هوایم عوض شده بود، دوست داشتم براي همیشه به او خیره شوم و نگاهش کنم. غرق در افکارم بودم که صداي ابوحسان لرزه به اندامم انداخت: - مجرم چهارم، محمد حسن سریره. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد......‌. 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan