☕ قسمت سی و هشتم بلند شدم دستش را گرفتم و همراه با خودم عاطف را بیرون بردم، کسی مرا توي قصر نمی شناخت، ولی عاطف را همه می شناختند، فقط کافی بود عاطف همراه آدم باشد، همه نیزه دارها احترام می کردند، نگهبان ها راه را باز می کردند و درهاي بسته بی چون و چرا باز می شد، پس باید عاطف با من می آمد، عاطف سراپا تعجب بود، تند قدم بر می داشتیم و او جلوتر از من می رفت، از اینکه عاطف به من اطمینان داشت و بیش از این سوال پیچم نمی کرد خوشحال بودم. تا اینکه رسیدیم به در سیاه چال، هر چقدر نزدیک تر می شدم، قدم هایم را تند تر بر می داشتم، توي سیاه چال سر از پا نمی شناختم و جلوتر از عاطف می رفتم عاطف صدا زد: - کجا می روي؟ بدون اینکه بایستم، یا به پشت سرم نگاه کنم جواب دادم: - اینجا نیست، جلوتر است. تا یک جایی رفتم و همان جایی که فکر می کردم نزدیک شده ام ایستادم، خوب دو رو ورم را نگاه کردم، هیچ کدام را نمی شناختم ، اهل سیاه چال به من نگاه می کردند و من با نگاه پرسشگرم به آنها خیره شدم. بدون اینکه از شخص خاصی سوال بپرسم گفتم: - عبدالحمید.... عبدالحمید کدامتان است؟ انگار هیچ کس صدایم را نشنیده باشد، همه سکوت کرده بودند. فریاد زدم: سریره کدامتان است؟ هر لحظه منتظر جواب بودم ولی انگار که هیچ کدامشان صداي مرا نشنیده باشند. عاطف کنارم ایستاده بود و با صدایی آرام پرسید؟ - دنبال که می گردي؟ بگو برویم بالا بپرسیم؟ صداي عاطف را شنیدم ولی اصلا میلم نبود که از سیاه چال بیرون بروم، باید همان موقع که آنجا بودم پیداش می کردم. توي فکرم این بود که نقد بهتر از نسیه است. فریاد کشیدم: - حرف بزنید دیگر، کر و لال ها. بلافاصله صدایی از پشت سر گفت: سریره مرد، او را بردند. برگشتم به عقب نگاه کردم، چشمانم می خواست از حدقه بیرون بزند. پیرمرد بدون اینکه از جایش بلند شود با اشاره انگشت چند سلول آنورتر را نشان داد. سلول خالی بود و به جز یک ظرف آهنی چیز دیگري در آن دیده نمی شد. با دیدن جاي خالی پدرم، چیزي شبیه ترس به جانم افتاد. بغض در گلویم جمع شده بود، هر لحظه امکان داشت بغض گلویم لبریز شود همانطور به سلول خالی خیره شدم، نفسم بالا نمی آمد، احساس تنگی نفس می کردم، چند قدم عقب عقب رفتم و دیگر دلم طاقت نیاورد، چیزي روي دلم سنگینی می کرد. و با همان حال دوان دوان از سیاه چال بیرون رفتم. با سرفه هاي شدید فهمیدم دوباره حالم خراب شده است. کنار باغچه ایستادم ودستم را به درخت کاج تکیه دادم، هر بار که سرفه می کردم مقداري خون از دهانم می ریخت. نمی دانستم بغض گلویم را بیرون بریزم یا خون سینه ام را؟ من بعد از این همه سال غریبی، بی پدري و یتیمی ، فقط چند میله بین من و پدرم فاصله بود، ولی ... آري تقصیر من نبود، تقدیر همین بود. تازه معناي آن خواب را فهمیدم، پدرم همان پرنده زیبا بود که هیچ وقت قرار نبود دستم به او برسد. فکر می کردم آن پرنده محبوبه باشد، فکرمی کردم تنها نیمه گمشده زندگی من محبوبه باشد. آه که چه اشتباه فکر می کردم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan